10_Him

3.9K 682 630
                                    

.
.

صدای قدم های مرد، که با بی قراری پشت در اتاقش سرعت میگرفت نفس کشیدن زیر اون لباس سنگینو حتی دشوار تر کرده بود..

صدای موسیقی از تالار اصلی عمارت به گوش میرسید..
دوک مهمانی بسیار بزرگی ترتیب داده بود
اما هری هیچ شور و شوقی برای اون جشن سلطنتی در خودش احساس نمیکرد

-سرورم؟..

صدای اروم خدمتکاری که درست پشت سرش ایستاده بود اونو به خودش اورد

-سرورم جناب دوک منتظر شما هستن..

هری چشماشو بست..
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اینکه قراره دست در دست دوک مقابل اشرافزاده هایی که تمام عمر از روبه رو شدن باهاشون وحشت داشت ظاهر شه فکر نکنه..

اما حتی بدون در نظر گرفتن ضیافتی که اون پایین بر پا بود..
دیدن دوک به تنهایی برای لرزشی که از قلب تا دست هاش ادامه داشت کافی به نظر میرسید..

از در فاصله گرفت..
ارزو کرد که ای کاش در اتاقش راه فراری از اون عمارت وجود داشت..

شاید کافی بود به دوک بگه کمی احساس ناخوشی میکنه و بعد میتونست تا تموم شدن جشن در اتاقش...

هری در افکارش غرق بود که ناگهان در به شدت باز شد و چهره ی عصبانی و خسته ی دوک مقابلش قرار گرفت

لویی: چی باعث شده اماده شدنت انقدر....

چشم های دوک روی صورت پسر ثابت موند و کلمات نیمه کاره رها شدن..

دوک به کسی که تمام زندگیش با رویای اون سپری شده بود خیره موند..

چشم هایی که معصومانه نگاهش میکردن ضیافت تازه ای در قلبش به پا کرد و دوک ضیافت بزرگی که میزبانش بود رو از یاد برد..
نگاهش به روی لب های سرخ و گردن سفید پسر لغزید..
شکوه لباس های سفید و طلایی که به تن داشت مرد رو مبهوت کرد

نگاهش بروی دسته ای از موهای مجعد اون که برخلاف همیشه به یک طرف جمع شده و روی شونش ریخته بود ثابت موند و اخم پررنگی بین ابروهاش نشست..

هری زیر نگاه مرد اشفته شد
دست هاش به سمت موهاش رفت و با بی قراری گفت

هری: گفته بودم لازم نیست موهامو ببندی..

به دختری که در اماده شدن کمکش کرده بود گفت و با کلافگی سعی کرد پارچه ی باریک رو از موهاش جدا کنه..

دست دوک بالا رفت و به مچ پسر چنگ انداخت

لویی: همراهم بیا.. به اندازه ی کافی وقت تلف کردی..

هری به سمت دوک کشیده شد..

لویی: خودتو چی معرفی میکنی؟

هری به سرعت پلک زد

هری: ه..هری تاملینسون..

گوشه ی لب های دوک از شنیدن اون اسم شیرین کمی بالا رفت

My Lord  is a wolfحيث تعيش القصص. اكتشف الآن