7_i know you

3.6K 705 304
                                    

Song//
Where is my love/ syml
.

پنج روز..
از زمانی که دوک به تنهایی و با چهره ای وحشت زده کاخ رو ترک کرد میگذره...
بدون هیچ اسب و محافظی..‌.

هرگز لیدی مارلی رو تا این اندازه غمگین ندیده بودم...
اون راجع به دوک حرف نمیزنه اما حتم دارم تمام مدت که سرگردان مشغول قدم زدن میشه به اون فکر میکنه..

و من...
از زمان رفتن دوک کابوس های وحشتناکی میبینم..
کابوس های وحشتناکی که به محض خوابیدن گریبان گیرم میشن و من رو غرق میکنن..
خوابیدن بعد از رفتنش غیر ممکن به نظر میرسه..

شمع ها تا صبح میسوزن و من
مقابل پنجره میشینم تا به حرف های دایانیس فکر کنم...
حرف هایی که بیشتر به داستان های وحشتناکی شباهت دارن که پدر در گذشته برای ترسوندنمون تعریف میکرد..
داستان دیوی که در این کاخ زندگی میکنه...

وحشتی که به وجودم چنگ انداخته غیر قابل انکاره...
حقایق زیادی درباره ی دوک وجود داره که ممکنه منو بترسونه...
حقایقی که بیش از هر چیز تشنه ی فهمیدنشونم...

فرانسیس امروز درباره ی بردن من از کاخ با لیدی مارلی حرف زد...

در کمال تعجبم زن کاملا موافق بود...
میتونم برگردم.. دوباره ازاد باشم‌.. به دور از تشویش زندگی کنم..

اما فکر رفتن از کاخ منو اشفته میکنه..

فکر پشت سر گذاشتن مردی که با اخرین توانش ازم خواست ترکش نکنم..
لویی تاملینسون...

تمام افکارم، احساساتم‌، و حتی نوشته هام متعلق به اونه...
به مردی که بدون هیچ نگاه و بدرودی من رو ترک کرد..

چیزی به طلوع افتاب باقی نمونده..
قلبم به شدت میکوبه و نگاهم دوباره و دوباره به سمت پنجره کشیده میشه...
این تنها کاریه که این روز ها به خوبی انجام میدم..
انتظار کشیدن..

هر لحظه برای برگشتش انتظار میکشم
و اینبار چیزی در وجود من عاجزانه تمنا میکنه..
" ترکم نکن.."

-اچ





هری با صدای بلند خدمتکار از جا پرید

-سرورم.. کالسکه اماده ی حرکته..

چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید

هری: ممنون.. میتونی بری..

از جاش بلند شد و در حالی که ذهنش رو به دنبال کلماتی قانع کننده در برابر برادرش جستجو میکرد از اتاق خارج شد...

فرانسیس با لحن ملایمی که کاملا با چشم های خشمگینش در تضاد بود گفت

فرانسیس: به نظر نمیاد اماده ی رفتن باشی..

هری اخرین قدم هاشو با تشویش و اشفتگی فراوانی طی کرد و مقابل برادرش ایستاد..
نگاهی به دایانیس انداخت و با امیدواری لبخند کمرنگی زد..
دختر با خودش فکر کرد که حتی لبخندش هم کمی تغییر کرده بود...

My Lord  is a wolfDonde viven las historias. Descúbrelo ahora