در یکی دیگه از اون رویا های فریبنده غرق شده بود..
خودش رو در حالی که با خوشحالی در بین درخت ها میدوید پیدا کرد..پیراهن سفیدی به تن داشت و موهاش بلند تر از همیشه بروی شونه هاش شناور بودن...
غرش بلندی به گوش رسید و هری شروع به چرخیدن کرد..
نور افتاب که به جنگل زندگی می بخشید خاموش و خاموش تر میشد و صدای خنده های پسر بلند تر...
غرش اینبار نزدیک تر بود..
درست از پشت سرش..
هری با خوشحالی به سمت صدا برگشت...چشم هاش همه جای اون جنگل تاریکو به دنبال گرگ جستجو میکرد...
"هری.."
هری ایستاد..
زن بلند تر اسمشو فریاد زد"هری!!"
اون صدای اشنا..
صدایی که در رویاهاش متعلق به مادرش بود..
مادری که هرگز ندیده بود و بی نهایت دوستش داشت.."هری..فرار کن.. !! "
"هری.."
"هری.. فرار کن... اون داره بهت میرسه! "
صدا ها...
صداهایی که هری بیش از هر چیزی دلتنگشون بود...هری: پدر..
غرش گرگ بین صدای جیغ ها و فریاد ها گم شد...
حالا همه یک اسم رو صدا میزدن..."هری.."
هر صدایی که تا به حال در زندگی شنیده بود...
ولی بین تمام اون صدا ها، صدای اروم و هیجان زده ی مرد از رویا ها گذشت و به روح پسر نفوذ کرد...
لویی: هری... هری... میخوای تمام روزو بخوابی؟..
هری به ارومی چشم هاشو باز کرد..
با دیدن چهره ی خندان دوک لبخند کمرنگی زد و دست هاش راه خودشون رو به سمت صورت مرد پیدا کردن..
دوک چشم هاشو با ارامش بست و پسر مطمئن شد که اون روز هم از طوفان خبری نیست...
سه روز از بازگشت ناگهانی دوک میگذشت...
زخم ها و کبودی های مرد به سرعت بهبود یافته بودن و این حیرت پسر رو بر می انگیخت...هری حتی به سختی اونو میشناخت...
مرد سرزنده ای که هر روز با اشتیاق به اتاقش می اومد و گاهی اونو با بوسه های پی در پی روی صورتش بیدار میکرد...
چشم هاش خالی از هر خشم و نفرتی بود و لمس هاش پر از ارامش...
هری احساس میکرد برای اولین بار دنیای واقعی شیرین تر از تمام رویاهاش به نظر میرسه...
پسر دیگه برای فرار از دست دوک دیوانه به رویاهاش پناه نمیبرد...
بلکه برای دیدن دوک، برای اینکه در اغوش مرد باشه و برای شنیدن صداش رویاهاشو پشت سر میذاشت...
![](https://img.wattpad.com/cover/150015545-288-k735492.jpg)
VOUS LISEZ
My Lord is a wolf
Fanfictionدوکِ دیوانه.. این تمام چیزیه که هری، درباره ی دستِ پادشاه میدونه، اما لویی تاملینسون یک راز بزرگ داره.. دوک اسیر یک نفرینه... نفرینی که سالهاست بر خاندان تاملینسون سایه انداخته... نفرینِ ماهِ کامل.. و گرگ اسیرِ دستِ آهو... اسارت شکارچی در چشم های شک...