Louis's prove:با صدای سرفه های شدید سریع بیدار شدمو تند تند پلک زدم.
من: هری؟هری؟
داد زدمو شقیقه هامو فشار دادمو اطرافمو نگاه کردم.
لعنت بهش...
توهم زدم؟...
هری که الان تو بیمارستان بستریه...
پوفی کشیدمو اشکی که تو چشمام جمع شده بود رو با مشتمپاک کردم.
تحمل...
صبر...
بی قراری...
و درآخر توهم...
واقعا هری اگر بخواد یک روز دیگه تو بیمارستان بمونه دیوونه میشم میرم تیمارستان...
مخصوصا اینجور که من راحت خوابیدمو اون تو تخت بیمارستانه...
نه نباید به حرف نایل گوش میکردم...
الانم باید برم بیمارستان پیش هریم وگرنه میمیرم...
سریع از جام بلند شدمو سمت دستشویی رفتم.
این خونه بدون هری واقعا مثل جهنم می مونه...
سوت و کور...
بدون اون دوتا تیله های سبز براق...
بدون اون موهای فرفری کاکائوییش...
بدون اون بوی همیشگیش که مثل بوی خاک خیس خوردس...
اون واقعا بوی خوبی میده...
تو دستشویی صورتمو شستمو به خودم تو آینه نگاه کردم.
چرا حس میکنم یه وقتی هری هم تو این آینه نگاه کرده و دلش برای من تنگ بوده؟...
دارم دیوونه میشم اما مطمئنم این حسه...
از دیوونگی نیست...
از دستشویی بیرون اومدمو یه شلوار راحتی مشکی آدیداس پوشیدمو سوییشرتمم پوشیدم.
هری من...
مریض با قلبی ناراحت...
رو تخت خوابیده و من...
چطور تونستم تنهاش بزارم؟ بازم؟...
من یه احمقم...
یه احمق به تمام معنا...
شقیقه هامو بیشتر فشار دادمو از پله ها پایین رفتمو درو باز کردم.-: منزل استایلز؟؟
من: خودشون نیستن،بله بفرمایید؟
اخمی کردمو به پلیسه نگاه کردم.
اینا نمیخوان دست از سر ما بردارن؟...-: یک نفر از ساکنان اینجا گفته که زین مالیک و لیام پین فراری از قانون رو اینجا دیده، باید اینجارو بگردیم.
من: برید تا دلتون خواست بگردید، من عجله دارم باید برم پیش دوست پسرم.
با عصبانیت گفتمو درو خواستم ببندم که ماشو لای در گذاشت.
-: مستر، ما فقط داریم وظیفمونو انجام میدیم؛ بزارید بگردیم اونوقت شماروهم میرسونیم.
با تندی گفتو با عصبانیت درو باز کردمو پوف کشیدم.
من: بگردید بابا بگردید فقط سریع.
-: شما رو من توی عمارت مالیک دیدم، دوست لیام پین هستید درسته؟
من: بله ولی اون خیلی وقته گم شده و من ازش خبر ندارم. هم به خاطر هری حالم خرابه هم لیام و هم زندگی پس لطفا شما دیگه اعصابمو خط خطی نکن.
ابروهامو بالا بردمو خندید و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد.
نکبت عوضی...
نمیفهمه دیرم شده...
اشاره کرد و ادماش تو خونه ریختن.
خدای من...
چه غلطی کردم از در پشتی نرفتم...
چه غلطی کردم اصلا برگشتم تو خونه...
من نباید بدون هریم یه نفس راحت بکشم...
حتی نباید نفس بکشم...
همه جارو گشتمو به در تکیه دادمو عصبی پاهامو تکون دادم.من: کی تموم میشه؟ یک سال دیگه؟
-: صبر داشته باش پسرجون.
من: نمیتونم برای دیدن دوست پسرم که داره رو تخت جون میده صبر کنم، برید حالا؛ گشتید؟ تموم شد؟ برید.
داد زدمو همه ساکت شدنو یکم سرخ شدم.
ولی حقشون بود...-: گشتید؟ اثری پیدا نکردید؟
+:نه قربان.
-: بیاید بریم و این پسرو به دوست پسر جونش برسونیم.
با نیشخند گفتو عصبی نگاش کردمو رفتن بیرونو درو پشت سرم کوبیدمو سوار ماشینشون شدم.
عوضیای فاکی...
وای خدا نایل که رفت یعنی الان اون تنهاعه؟...
هری بیدار بشه بعد بگن هیچکی پیشت نیست...
یامسیح من تا بیدار نشده باید برم پیشش...
لعنت بهم...
تند تند پاهامو تکون دادمو نگاشون کردم.-: و اما به خبری که چند لحظه به دستمان رسید گوش فرا دهید، چارلی پوث؛ کاراگاه مشهوری ک به بردفورد جهت پیگیری مسائلی عجیب رفته بود، ربوده شده! پرونده ای دیگر در بردفورد دست پلیس ها افتاد، مستر مارس، سربازرس پلیس ها میگوید اینها همه توطئه های مالیک هاست، اونها تازه خودشون رو نشون دادن؛ این قضیه ساده تموم نمیشه..."
رادیو خش خش کرد و خاموشش کردنو اخم کردم.
لیامو زین چارلیو هم کشتن؟...
خدای من...
لیام با زین عوض شده...
زین آدم خیلی خوبی نیست، اینو فهمیدم...
لیام هم داره باهاش عوض میشه، اون عاشق فرد مناسبی نشده...
البته که عشق هیچی نمیفهمه ولی من دوستمم دیگه نمیشناسم...
اون حتی یک لحظه هم به خودش فکر نمیکرد...
اهی کشیدمو ماشین ترمز کرد و نگاهی انداختم.-: همین بیمارستانه؟
من: آره همینه،مرسی.
زیر لب گفتمو سریع پیاده شدمو دستمو تو موهام کردم.
نمیتونم اعتراف نکنم که دلم برای لیام تنگ شده...
دلم برای داداشم، رفیقم خب تنگ شده...
دلم واسه آرامش تنگ شده...
واسه آرامشی که قبلا داشتیم...
با هزا و نایل و لی میرفتیم بیرون و چقدر سر غرغرای کارن میخندیدیم..
حالا کجاییم؟...
حالا تو یک نقطه ی نامعلوم هممون داریم درجا میزنیم و دور خودمون میچرخیم...
تو بیمارستان دویدمو پیش پذیرش رفتمو وایسادم.من: ببخشید اتاق...
نفس نفس زنان گفتم که یادم اومد اتاقشو میدونمو دویدم تو راه پله.
چقدر گیج میزنم من..
جلوی اتاقش رفتمو نفس عمیق کشیدم.
خدا کنه با جسم بیهوشش روبه رو نشم...
اصلا نمیخام اون تو حال بدی ببینم...
درو باز کردمو نگاش کردمو قلبم درهم شکست.
ماسک،سرم، فرفری هاش که عرق کردن...
چیزایی که به سینش وصلنو نمیدونم چین...
ولی حداقل بالا پایین رفتن سینش باعث میشه بتونم نفس بکشم الان...
بهم قدرت میده تا یک قدم جلوتر بردارم...
چند قدمی جلوتر رفتمو لبخند محوی زدم.
من بمیرم ولی اون توی این تخت لعنتی نباشه...
کاش من مرده بودم ولی اون سرطان نگرفته بود...
دستمو رو موهاش کشیدمو جلوش زانو زدم.من: به خاطر من سرطان گرفتی، اخه دورت بگردم من غلط کردم؛ من اشتباه کردم چشمای تیله ایه سبزتو باز کن قربونت برم.
با بغض گفتمو دستشو گرفتم.
دست بی جونش که سرده سرده...
من تن گرمشو میخوام، من نرمی لباشو میخوام...
من دلم هری میخواد، هریه پر انرژی و باجون و ارامش بخش...___________________________
اخی :)
اخیییی :)
اخییییییی بمیرم واسه لو و هزم :)
راستی به FOG از یک تا صد چند میدید؟
جدی بگیدا ❤
Like always:لیلیآن
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...