Karen's prove:
همینطور ک ناخنامو میجویدم به آلما نگاه کردم.
آلما: مطمئن باشم ک تو از اون ارثی ک جاشو نمیدونستی برا پول دادن ب ما استفاده کنی؟ آره دیگه؟
من: مطمئن باش فقط کارتو بکن.
آلما: اونو که میکنم، خواستم بگم چیزی ک گفته بودم یادت نره کارن پین.
با نیشخند گفت و چشمامو چرخوندم.
فقط هرچی زودتر دوست دارم بمیره...
هرچی زودتر...
اصلا هم برام مهم نیست دیگه چیا میدونه...
با چیزایی ک تا الان گفته مشخصه چقدر میدونه و این خطرناکه...
خیلی خطرناکه...
پس باید هرچه سریعتر یاسر رو از سرراهش برداره...
آلما گروهشو دور خودش جمع کرد و نگاهشون کردم.
نمیدونم چرا...
اما یک لحظه این حس بهم دست داد ک حتی آدم به این خلافی و چندشی هم چند نفریو داره...
و من ندارم...
تنهام کاملا...
شاید تو دیدگاه من اینطور باشه...
شاید تودیدگاه من اون چندش باشه...
تو دیدگاه بقیه شاید خیلیم جذاب باشه...
مثل کامیلا...
اما آدمایی مثل منو یاسر تنها موندیم...
چرا؟...
دلیلش دلیل خوبیه...
چون فقط میخوایم زندگی کنیم...
فقط میخوایم همه چیز طبق نقشه پیش بره...
اونو از نوجوونیش میشناسم...
نمیتونم بگم خیلی خوب میشناسمش اما میشناسم...
پسر مرموز اما زرنگ...
منم ک تکلیفم با خودم مشخص نبودو نیست...
ولی من این بازیو شروع کردم و باید تمومش کنم...
بعد از تموم کردنش دیگه واقعا باید همه چیمو تموم کنم...
نفس عمیقی کشیدمو به آلما نگاه کردم.من: حل شد؟
آلما: تا نیم ساعت دیگه منتظر خبرامون باش.
سری تکون دادمو همراه جنیفر به سلولم برگشتم.
جنیفر: این کار خطرناکه، امیدوارم پولت به خطرش بی ارزه.
نیشخندی زد و سرمو بی حال تکون دادمو سمت تختم رفتمو ولو شدم.
چقدر بی ارزش...
اما در عین حال با ارزش...
چی دارم میگم اصلا...
یکدفعه با درد شدیدی توی کمرم بلند شدمو اخم کردم.من: چته؟
کامیلا: کاررررن!
من: بله؟
خیلی آروم گفتمو کامیلا لبخند دندون نمایی زد.
کامیلا: فکر کنم خوشحال بشی چون از دستم راحت میشی.
من: عه؟ قراره منتقلت کنن؟
کامیلا: نه، با کارایی ک آلما برام کرد؛ دارم آزاد میشم!
چشماشو بهم فشار داد و دستاشو تکون داد و لبخند کمرنگی زدم.
من: مبارکه، خوش بگذره.
کامیلا: واااایی مرسی؛ به توعم خوشبگذره یعنی چیزه منظور بدی نداشتم. یعنی کارت خوب پیش بره.
من: مرسی.
چشمامو چرخوندمو سرمو تو بالشت فرو بردم و کامیلا جیغ جیغ کنان ازم دور شد.
اصلا کامیلا جرمش چی بود؟...
بهش نمیخورد اصلا خلافی هم کرده باشه...
چشمامو روهم گذاشتمو به پشت دراز کشیدم.
از این حس مادرانه ی الکی متنفرم...
اما دلم داره میلرزه و حس میکنم لیام حالش خوب نیست...
به من چه...
خدایا به من چه...
اون زندگی منو نابود کرده به من چه...
الان خداعم برمیگرده میگه به من چه که زندگیتو نابود کرده،خودت درستش کن...
قطعا همینه...
پوفی کشیدمو سنگینی رو روی پلکام حس کردم.
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...