liam's prove:
نفس نفس زدمو زین منو تو بغلش کشید.
چه اتفاقی افتاد؟...
به زین نگاه کردمو اطرافو از نظر گذروندم.
همون کلبمونه...
ولی تا اونجایی ک من یادمه ما تو جنگلی چیزی بودیم...
بعد چیشد؟...
زین با لبخند نگام کرد و صورتمو ناز کرد.زین: خیالم راحت شد.
من: ما مگه تو جنگل نبودیم؟
زین: خب حالا اینجاییم.
ابروهاشو بالا داد و آروم بلندم کرد.
من روی پتو دراز کشیده بودم؟...
اینجا یه چیزی میلنگه...
انگار من به جز جنگل یک جای دیگه هم رفته بودم بعد اومدم اینجا...
چارلی...
لعنتی چارلی وقتی اون تنه رو با زین بلند کرده بود افتاد...
شقیقه هامو فشار دادم و اخم ریزی کردم.من: زین چارلی چیشد؟
زین: آشپزی میکنه.
با حالت پوکری گفت و درو باز کرد و چارلی نگام کرد.
چارلی: به به،مشتاق دیدار.
لبخندی زد و زین اخمی بهش کرد و دستی تکون داد.
اون تنه ای که آوردن چارلی روش نشسته و روی یه چیزای دیگه آتیش درست شده؟...
مگه نمیخواستن اینو بیارن تا باهاش آتیش درست کنن؟...
نگاهی به زین کردمو زین کمی جلوتر رفت و به دیواره ی کلبه تکیه داد.من: زین؟
زین: جان؟
آروم گفت و نگام کرد و سرخ شدم.
چقدر فاز این مکالممون خوبه...
من بگم زین و اون بگه جان...
مثلا مثل جان اندرسون و جاناتان انگار من دارم یه اسم میگمو اون یه اسم دیگه...
چرا چرت و پرت میگم؟...
اون اصلا خیلی وقتا میگه بله یا جانم...من: درو میبندی بیای تو؟
زیرلبی گفتمو زین شونه بالا انداخت و درو بست و داخل کلبه اومد.
زین: چیزی شده؟
من: حس میکنم بعد از اینکه تو جنگل بودیم،یک جا دیگه ام بودم و بعد اومدم اینجا.
با تردید تو چشماش نگاه کردمو نگاه پر آرامشی بهم کرد و منو روی زمین نشوند و دستامو گرفت.
عاشق این کارشم...
یعنی من عاشق تمامشم...زین: کجا بودی؟
من: دقیق یادم نیست.
زین: گفتنش اذیتت میکنه؟
من: یادم نمیاد که بخوام بگم.
زین: پیداش کن و بریزش بیرون،ازش خلاص میشی مطمئن باش.
لبخندی زد و دستمو نوازش کرد و چشمامو بستم.
باید به یاد بیارم که کجا بودم...
من میدونم میدونم که یک جا دیگه هم بودم....
یه فضای دیگه کاملا متفاوت با اینجا و از همه مهم تر...
تو اون فضا بودن زین حس نمیشد...
سرمای قشنگ وجودش نبود...
اما وجود کس آشنای دیگرو حس میکردم...
اخم ریزی کردمو زین نزدیکتر بهم نشست.
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...