Zayn's prove:
بهش با لبخند نگاه کردمو سرمو کج کردم.
من: تو...
دستشو گرفتمو با ذوق نگام کرد.
لیام: بگو که خوشگل شدم.میدونم زن نیستم ولی خیلی دوسش دارم.
با ذوق گفت و زبونمو روی لبام کشیدم.
من:تو زیباترین موجودی هستی ک تا به عمرم دیدم حتی تو این لباس.
لیام: جدی میگی؟
ابروهاشو بالا برد و دستاشو گذاشت روی دهنش و اروم خندیدم.
من: بله جدی.
لیام: پس باید توعم امتحانش کنی؟
من:نه لیام.
بدون هیچ حالتی گفتمو لیام لبولوچشو اویزون کرد.
فاک لیام...
اون چرا همچین قدرت بزرگی داره ک میتونه منو به هرکاری وادار کنه...
حتی خدا هم نتونست اما لیام...
من حتی تو این شک دارم که لیام مخلوق خدای لعنتی باشه ک فقط داره نمایش اجرا میکنه...
البته لیام فقط خدای منه و حق نداره خدای هیچ کس دیگه ای باشه...
هیچ کس و هیچکس دیگه هم حق نداره پرستشش کنه...
لباسارو گرفتمو لیام شروع کرد به خندیدن.من: نگاش کنا.
لیام: خیلی دوست دارم بدونم اونتو چجوری میشی اخه.
با خنده گفتو نیشخندی زدمو پیرهنمو دراوردمو لیام یکدفعه هینی کشید و طرفم دوید.
لیام: چیکار میکنی؟
من: تو چیکارمیکنی؟
لیام: اینجا ک درنمیارن جلوی این همه ادم؛ زشته عه.
با اخم ریزش گفت و دستامو پایین انداخت و لباسمو تنم کرد و منوپشت یه درخت بزرگی برد.
این موجود فوق العادس لعنتی...
خوب شد بهم یادآوری کرد اون همه آدم لعنتی اونجاست...
لیام حواسش بیشتر جمعه...
لباسمو دراوردمو به لیام دادمشو لیام انگار خشکش زده و نیشخند زدم.من: بیدار شو عزیزم.
بشکن زدم و چندبار پلک زد و نفس عمیقی کشید و لباسمو گرفت.
لیام: زود بپوش دیگه.
غر زد و اروم خندیدمو لباسرو پوشیدم.
فاک جاست فاک...
این لباس بلند قرمز افتضاحه...
به طرر فاکینگواری...
چطور لیام تو این اینقدر غیرقابل توصیف تر شده بود؟...
لیامه دیگه منم زینم دیگه...
با قیافه ای پوکر جلوش رفتمو لیام مدتی زل زد بهم یکدفعه منفجر شد.لیام: عایییی زین عالی شدی خدایا عالی شدی اگه خودتو ببینی محشر شدی.
با خنده میگفت و چشمامو چرخوندم.
من: خدا از دهنت...
نفس عمیق کشیدم.
من: بشنوی خواهر.
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...