Liam's prove:
سرمو توی بالشت فرو کردمو پوفی کشیدم.
پس کی میرسیم؟...
حتی دیگه تولدمم واسم مهم نیست فقط برسیم ...
حس میکنم یه حسی شبیه به دریا شدگی یا زدگی دارم...
یا هرچی...
دستای زین شونه هامو گرفتن و منو روی پاهاش نشوند.زین: خسته شدی؟
من: آره، خیلی. حس میکنم از این همه تکون تکون یکم حالت تهوع هم دارم.
لبمو گاز گرفتمو به شکمم اشاره کردمو زین اروم روی لبمو بوسید.
زین: میرسیم.
لبخند زد و بی اراده لبخند زدمو سرمو روی شونش گذاشتم.
من: ولی میدونی همراه با این حالت تهوع خیلیم خوشحالم.
زین: واقعا؟
من: آره، فرار کردن با تو چیزی بهتر از رویا و آرزوعه اصلا..نمیدونم چجوری بگمش. اینقدر که خوشحالم حس میکنم چندتا قورباغه توی دلم بپر بپر میکنن.
سعی کردمو توضیح بدمو بهش نگاه کردمو زین خندید.
خنده هاش...
خنده هاش...
از صدای موج های این دریایی که توشیم دلنواز تره...
جوری که تمام نت های زیر و بمو توی جیبش گذاشته!...
ابروهامو بالا انداختمو چشمامو گرد کردم.من: عام..به چی میخندی؟
زین: به موجود خنگم.
با لبخند گفت و خودمم خندیدمو خواستم حرفی بزنم که در باز شد.
چرا همیشه اینطوریه؟...
تا میخوام یکم، چه میدونم با زینم بازی بازی کنم...
از اون اهم اهما کنم...
یهو یکی سر میزنه...
عین مامانم که وقتی داشتیم با نایل فیلم میدیدیم یهو میومد...
مامانم؟...
نه اون مامان من نیست و نبوده...
چارلی وارد شد و درو باز گذاشت و خوراکی هارو روی تخت پرت کرد و شوت شدنشونو تماشا کردم.
عجب نشونه گیری ای...چارلی: میشه یه توضیح مختصر از نیم ساعت پیش بهم بدید؟ روح؟ جن؟ واقعا؟
به در تکیه داد و زین اخم کرد و منو توی بغلش کشید و سرمو ناخوداگاه به زیر گلوش مالوندم.
اونجاش خیلی گرمه...
پس حق دارم سرمو بمالونم...
اوه البته اونجاش ک نه...
زیر گلوش آره زیر گلوش...
یکم سرخ شدم.زین: لازمه بگیم؟
چارلی: آره واقعا. ریتا فکر میکنه دریا زده شده و اینجور حرفا و ممکنه هرثانیه بیاد انباری رو چک کنه ک مطمئن بشه توهم زده.
چشماشو چرخوند و سرمو بلند کردم.
من: کی میرسیم؟
چارلی: من دارم چی میگم تو...پوف خدایا یه پنج دقیقه دیگه فکر کنم؛ چون اسکله رو میشه دید.
من: واقعا میگی؟ پنج دقیقه ی دیگه؟
با ذوق گفتمو روی تخت بپر بپر کردم.
دیگه نمیتونم صبر کنم...
دیگه نمیتونم کنترلش کنم...
تو آماده ای؟...
ما آماده ایم؟...
فاک هنوز نوار آهنگ I don't wanna set the world on fire حفظم؟...
هستم؟...
ولی عب نداره...
نشون میده عقلمو توی این مسافرت کسل کننده از دست ندادم...
البته خیلی هم کسل کننده نبود...
چون زین بود...
زین بهم با لبخند نگاه میکرد و چارلی اروم خندید.
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...