16"Remember acquaintance"

977 180 80
                                    

Liam's prove:

شونه بالا انداختمو به دریاچه زل زدم.
عجب چیزای عجیبی...
چینی ها ماهی خامم میبینن براش اسم میزارن...
تازه چه اسمی هم گذاشتن، موشیه گوشیه هرچی که هست...
اسمش سخته...
معلوم نیست زین اینجور چیزارو از کجا میدونه...
اخم ریزی کردمو تا خواستم حرفی‌بزنم یکدفعه چوب زین به جلو کشیده شد.
یامسیح...
این دیگه چی بود؟...
چشمام گرد شد و زین با بی تفاوتی چوب رو محکم عقب کشید و یک ماهی بزرگی یکدفعه از تو اب بیرون پرید.
پس اینجوریه...
اونو میکنن اون تو بعد ماهیه درمیاد...
فهمیدم شاید منم بتونم ماهی بگیرم...
چارلی بلند شد و سریع سمت ماهی رفت و اونو نگه داشت.
باید خیلی لزج و لغزنده باشه...
چطوری میتونه نگهش داره؟...
ماهی تو دستای چارلی وول خورد و زمین افتاد و تقلا میکرد.
تقلا برای زنده موندن...
تقلا برای زنده موندن تو دستای یک گیرنده ی زندگی...
این چقدر آشناس...
یکدفعه چشمام سیاهی رفت و دستمو گذاشتم رو سرم و لبمو گاز گرفتم.

من: زین

از لای دندونام گفتمو نفس عمیقی کشیدم.
چرا اینجوری شدم؟...
من چم شده؟...
من که حالم خوب بود، با زین بودمو هستم پس چرا اینجوری میشم؟...
دستای سردی رو روی صورتم احساس کردمو دستامو آروم برداشتم.

زین: صدام زدی لیام؟

با چهره ای نگران نگام کرد و چشماشو به چشمام دوخت.
سیاره ای عسلی پر از دونه های سیاه متحرک...
سیاره ای عسلی که خودش خورشید خودشه...
به چشماش زل زدمو لبخند زدم.

من: هیچی فقط بهت نیاز داشتم.

زین: نمیذارمم به چیز...

دستمو گرفت و نفس عمیق کشید.

زین: به چیز دیگه ای هم نیاز داشته باشی.

لبخند زد و محکم بغلش کردم.
درسته با اینکه دستاش سرده، صورتش همیشه سرده اما بغلش همیشه گرمه...
لااقل همیشه واسه من گرمه...
این بغل فقط مال منه...
زین،زین مالیک عجیب غریب که همه میگن فقط مال منه...
و برای من مهم نیست چه گناهی رو دارم ادامه میدم...
من برای زینه که دارم زندگیمو ادامه میدم و تحمل میکنم...
لبخندی زدم و نگاهی به اطرافم کردم.

من: چارلی کجا رفت؟

زین: گفت چوب میاره.

چشماشو چرخوند و بلند شد و دستامو گرفت و بلند کرد.
احتمالا منظورش هیزم بوده...
یادش بخیر تو ولورهمپتون...
نه بیخیالش من الان اینجام...
زین سرشو کمی کج کرد و نگاه کرد.

زین: اینجوری پختنو تاحالا...

نفس عمیق کشید.

زین: از نزدیک انجام ندادم.

من:واقعا؟

زین: آره.

سری تکون داد و دستاشو تو جیباش کرد و نفسشو بیرون داد.
لعنتی...
خدا میدونه چقدر دلم میخواد بپرم بغلش و لباشو نبوسم...
و خب اینجا کیه که جلومو بگیره؟...
خنده ی بی صدایی کردمو از بغل پریدم روش و لپشو محکم بوس کردم.
فاک این لپ بود یا ابر؟...
درسته که من لپشو لمس کرده بودم اما الان که بوسیدمش...
لعنتی هربار برام یک معنی خاصی میده...
محکم بوسش کردمو از روش آروم بلند شدمو لبمو گاز گرفتم.
چه بد پریدم...
فکر کنم داغون شد...
از بغل پریدمو حتی لباشم نبوسیدم...
زین گردنشو تکونی داد و صدای خنده ی بلندش تو کل جنگلش پیچید.
صدای خندش، دریاچه ای که جلومونه و جنگل و درختاش...
اینا تنها لوازم مورد نیاز نفس کشیدن منه...
لبخند بزرگی زدمو بلند شد و دستی روی صورتم کشید.

FOG2 {ziam} -COMPLETED-Where stories live. Discover now