|| In the jetty 9:23 P.M ||
Liam's prove:
همه چیز...
همه ی عالم...
همه ی دنیا...
یک جا دورم جمع شدن...
دورم سرم وایسادن و بعضی هاعم نشستن...
ولی فاصلشون با سر من خیلیه...
نمیدونم شاید به خاطر کسیه ک با اخم و تخم داره به همشون نگاه میکنه...
اونا ساکتن ولی نگاهاشون همه چیز رو لو میده...
یاد جمله ی آشنایی افتادم...
"از قیافه ی انسانا همه چیو میشه خوند"
این جمله رو کی گفته بود؟...
نمیدونم...
فقط یک چیز میدونم...
هرکدوم از اون چشمای خیره لعنتی یک چیزیو میگن...
ولی دوتا چشم هست که با کینه ی خاصی بهم نگاه میکنه...
جوری ک انرژی نفرتش منو سمت نگاهش میکشونه...
و کی میتونه فکرشم بکنه که اون نگاه پر از تنفر متعلق به مادرش باشه؟...
یکدفعه چشمای همه شروع میکنن به خندیدن...
نه خندیدن قشنگ...
خندیدن وحشتناک...
خندیدن ترسناک...
خندیدن به...
نه واقعا نه...
نمیخوام به خودم بگمش...
نمیخوام بگم که بازهم ضعیف شدم...
همین ک با وجود این همه چشم دوام اوردم همش به خاطر کسیه ک با اخم بهشون نگاه میکنه...
و با من با لبخندی شیرین و عسلی...
آره این دنیایی ک الان دارم میبینم و توصیف میکنم خیلی ترسناکه...
خیلی ترسناک...
دهنمو باز و بسته کردمو تقاصا کردم.
تقاضا برای چی خودمم نمیدونم...
حتی آب، غذا، نفس همه ی اینا...
یکدفعه صدایی بم و عمیق تمام چشم هارو کنار زد.زین: چشماتو باز کن.
آروم ولی دستوری گفتو سعی کردم چشمامو باز کنم.
انگار صدساله پلکامو روی هم دیگه گذاشتم...
شایدم واقعا گذاشتمو خودم متوجه گذر زمان نشدم...
پلکامو اروم باز کردمو با چشمایی پر از ذوق مواجه شدم که توش اشک جمع شده بود.
اشک؟...
چرا زین داره گریه میکنه؟...
سریع نیم خیز شدمو دستامو سمت صورتش بردم.من: زی؟ زینم؟ چرا داری گریه میکنی؟
دستمو نوازش وار روی صورتش کشیدمو اشک از صورتش پایین اومد و اخم ریزی کردم.
من: زی؟ چی باعث شده گریه کنی؟ منو نگاه کن.
زین: کلمات...
نفس عمیق کشید و دستمو محکم گرفت و بوسید.
زین: لعنتیا نمیتونن توصیف کنن که چه حس خوبی دارم؛ از اینکه خوبی.
لبخند بزرگ و شیرینی زد و اشکش روی لبش اومد و قلبم توی دهنم اومد.
خدای من...
خدایا مگه قشنگ تر از حنجره ی زین داریم؟...
که خیلی لطیف و نرم شروع کنه به صحبت ولی جذابیت خودش سرجاش باشه...
جای اشکش روی لبشو بوسیدم و اروم خندیدم.من: منم خوشحالم که خوبم که تو خوب باشی و یعنی میدونی؟ اینجوری خوشحال باشی.
تند تند گفتمو زین با من خندید.
آره چشمای زین هم میخندیدن...
ولی نه مثل اون ادما...
به من نمیخندیدن...
با من میخندیدن...
به تمام اجزای صورتش نگاه کردمو لبخند کوچیکی زدمو زین دستمو نوازش کرد.
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...