Liam's prove:
به چارلی که داشت سمتمون میومد نگاه کردمو لبمو گاز گرفتم.
یعنی کجا میخوایم بمونیم؟...
تو کوچه خیابونا؟...
یا روی نیمکتا؟...
لعنت پولی هم نداریم...
کلا چیزی به جز زیام نداریم...
عام خب چرا چارلیم هست اونم حساب نکردم...چارلی: خب، نظرتون چیه اول یکم بگردیم بعد دنبال جا واسه موندن بگردیم؟
من: بگردیم؟
چشمام گرد شد و چارلی شونه بالا انداخت و زین شقیقه هاش رو مالش داد و بهم نگاه کرد.
من که میدونم همیشه یه فکری تو ذهنش هست...
اون همیشه افکار جورواجور عجیب غریب و زینی ای داره ک تو هرموقعیتی میشه ازشون کمک گرفت...
زین نگاهشو به چارلی داد و اخم کرد.زین: میریم بازار.
من: بازار؟
چارلی: بازار؟
باهم گفتیمو یه نگاه به چارلی کردمو خندم گرفت.
چه تلپاتی...زین: آره. اونجاست.
با انگشت اشارش به خیابون باریک ولی خوشگل پشت سرمون اشاره کرد و ابروهامو بالا دادم.
چقدر قشنگ و آشناس...
آره آره اینجا خیلی آشناس...
من اینجارو کجا دیدم؟...
اخم ریزی کردمو سرمو کج کردم تا یادم بیاد.
نخیر، مثل اینکه یادم نمیاد...
پوفی کشیدمو دستمو توی موهام کردم.من: خب بیاین بریم دیگه پس.
چارلی: باشه ولی برای چی بازار؟ این همه جاهای قشنگه دیگه توی این بندر هست.
بدون هیچ حالتی توی صورتش گفت و زین نفس عمیقی کشید.
زین: چون توی بازار میشه از مردم اطلاعات گرفت، فقط با دیدنشون.
نفسشو بیرون داد و چارلی سرشو تکون داد و لبخند بزرگی زدم.
زینِ من دیگه میتونه کامل حرف بزنه...
وای حالا همچین میگم انگار من یاد دادم چجوری حرف بزنه...
ولی خب...
اینکه من باعث شدم تا کامل بتونه حرف بزنه، یه جیز و ویلیزی توی دلم جرقه میکنه...
آره جیز و ویلیز...
چه میدونم یه چیزی توی همین مایه ها...
چارلی سری تکون داد و کلافه دستشو توی موهاش کرد.چارلی: پس میریم بازار.
من: تو چرا اینقدر عصبی ای؟ خوبی؟
یهویی پرسیدمو چارلی شونه بالا انداخت.
چارلی: نه چیزی نشده.
نفس عمیقی کشید و با بازوم بهش زدمو نیشخند زدم.
لابد به خاطر ریتاعه ک ناراحته...
آخی اینم دلشو پیش ریتا جا گذاشته...
همونطور که من دلمو پیش زین جا گذاشتم...من: مطمئنی؟ دلت برای یکی تنگ نمیشه؟
چارلی: اگه منظورت ریتاعه، نه لیام. خودت بهتر از هرکسی میدونی که عشق در نگاه اول اتفاق نمیفته. شما دوتا از هم دیگه حتی خوشتون هم نمیومد.
YOU ARE READING
FOG2 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما حلش میکنم به خاطر لیام هم که شده... به لیام نشون میدم که میتونم براش "پرستش کننده" خوبی باشم... بهش...