درست جایی دیدمت،
که بوی مرگ از چند قدمیش به مشامم میرسید...درست لحظه ای که نوری نمیتابید،
همونجا که روزنه ای نبود و تاریکی چشم باز کرده بود و با لبخند خیره شده بود به ناامیدیِ مطلقی که انگار وصله خورده بود به روحم و قصد جدا شدن نداشت.درست جایی دیدمت که زندگی برام مثل یه مرداب، اسیرِ سکون شده بود...
پا به زندگیم گذاشتی و رنگ پاشیدی به اون حجم از تاریکی که داشت من رو تو خودش میبلعید و نفس هام رو بریده بود.
شدی تک تکِ نفس هایی که به ریه هام پا میزارن...
و من، نفس کشیدم، برای قلبِ تو...
شدی اون بخشِ جدایی ناپذیرِ جون و تن و روح و
زندگیِ من...شدی جنونِ من...
مثل خورشید تابیدی به زندگیم و رنگ دادی به هر چیزی که برام، معنایی جز پوچی نداشت.
__
"امروز چی صدا بزنمت؟"
"امروز؟! آفتابگردون..."__
در قلبِ من کسی،
فریاد میکشد تو را...__________
مجددا سلام.
همونطور که میدونید این بوک چند روز پیش پاک شد.
حالا قراره دوباره آپ شه.
با یه تفاوت...تعداد ووت ها مهمه و تا زمانی که به تعداد قابل قبولی نرسن، پارت های بعد آپ نمیشه.
اگه کسانی رو میشناسید که این بوک رو دنبال میکردن،اطلاع رسانی کنید.
ممنون که میخونید.💙💚
🌻🍃
:')♡~gisu
VOCÊ ESTÁ LENDO
01:44 AM~L.S [Completed]
Fanficنفس هام رو به تو میبخشم... اگه این،تمام چیزیه که نیاز داری. محتوای این داستان شامل: توصیفات غمانگیز/ سلفهارم/ اقدام به خودکشی/ و... میباشد. 11نوامبر2018