00:00

7.5K 625 155
                                    



درست جایی دیدمت،
که بوی مرگ از چند قدمیش به مشامم میرسید...

درست لحظه ای که نوری نمیتابید،
همونجا که روزنه ای نبود و تاریکی چشم باز کرده بود و با لبخند خیره شده بود به ناامیدیِ مطلقی که انگار وصله خورده بود به روحم و قصد جدا شدن نداشت.

درست جایی دیدمت که زندگی برام مثل یه مرداب، اسیرِ سکون شده بود...

پا به زندگیم گذاشتی و رنگ پاشیدی به اون حجم از تاریکی که داشت من رو تو خودش میبلعید و نفس هام رو بریده بود.

شدی تک تکِ نفس هایی که به ریه هام پا میزارن...

و من، نفس کشیدم، برای قلبِ تو...

شدی اون بخشِ جدایی ناپذیرِ جون و تن و روح و
زندگیِ من...

شدی جنونِ من...

مثل خورشید تابیدی به زندگیم و رنگ دادی به هر چیزی که برام، معنایی جز پوچی نداشت.

__

"امروز چی صدا بزنمت؟"
"امروز؟! آفتابگردون..."

__

در قلبِ من کسی،
فریاد میکشد تو را...

__________


مجددا سلام.

همونطور که میدونید این بوک چند روز پیش پاک شد.
حالا قراره دوباره آپ شه.
با یه تفاوت...

تعداد ووت ها مهمه و تا زمانی که به تعداد قابل قبولی نرسن، پارت های بعد آپ نمیشه.

اگه کسانی رو میشناسید که این بوک رو دنبال میکردن،اطلاع رسانی کنید.

ممنون که میخونید.💙💚

🌻🍃
:')♡~gisu

01:44 AM~L.S [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora