part 2

429 91 8
                                    

با خارج شدن ووبین از خونه تازه اشکای جونگ سوک روی گونه هاش راه باز کردن و صدای هق هقش توی خونه پیچید
نگاهش بی هدف کیک رو نشونه رفت
شمع های روش آب شده بود و ظاهر کیک رو کاملا بهم ریخته بود
بسته هدیه ووبین هنوزم باز نشده روی میز بود اما دیگه جونگ سوک مشتاق نبود بدونه توش چیه
از جا بلند شد و کیک رو توی سطل زباله انداخت و با خوردن دوتا مسکن قوی راه اتاقو پیش گرفت تا شاید فردا که بیدار میشه ببینه تمام اینا یه کابوس بوده
****سه سال بعد****
خودشو از افکارش بیرون کشید و سعی کرد روی یه موضوع دیگه تمرکز کنه
نگاه کردن به منظره شهر از پشت بوم بیمارستان خیلی خوشایندتر از مرور خاطرات اون تولد کذایی سه سال پیش بود
خورشید تازه غروب کرده بود و هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت
جرعه ای از قهوه اش خورد اما از سردی بیش از حدش چهرشو توی هم کشید
باد نسبتا شدیدی که موهاشو بهم ریخت بهش گوشزد کرد که نباید بیشتر ازین توی اون حالت بمونه پس با انداختن قهوه اش که دیگه قابل خوردن نبود توی سطل کنارش،دستاشو توی جیبش فرو کرد و راه دفترش رو پیش گرفت
با بیرون اومدنش از آسانسور صدایی مجبورش کرد بایسته و به پشت سر نگاه کنه
-دکتر لی
جونگ سوک-بله؟
-میتونم درباره یکی از بیمارا ازتون مشورت بخوام؟
جونگ سوک-متاسفم من باید برم میتونید از دکتر کانگ کمک بگیرید
دختر-دکتر کانگ الان نیستن،این مسئله مهمه
جونگ سوک-متاسفم به اندازه کافی تمرکز ندارم،ترجیح میدم احتمال اشتباه رو با کاری نکردن به صفر برسونم
دختر جوانی که جونگ سوک حتی اسمشم بیاد نمیاورد اما میدونست یکساله که توی این بیمارستان کار میکنه با شنیدن این حرف عصبی گفت:چطور میتونید به زندگی یه نفر اینقدر بی تفاوت باشید؟
جونگ سوک که برگشته بود تا بره سرجاش مکثی کرد و زمزمه کرد:چطور زندگیم اینقدر به من بی تفاوت بود؟
از جمله ای که به زبون آورده بود عصبی شد و بی توجه به اون دختر رفت
توی مسیرش تا دفتر بارها توی ذهنش خودشو سرزنش کرد که چرا با وجود گذشت زمان هم هنوز بهش فکر میکنه.به شخصی که دیگه حتی پیش خودش هم با احتیاط اسمشو میاورد
در دفتر رو پشت سرش بست گوشیشو از جیب روپوشش بیرون کشید و بدون چک کردن روی میز گذاشت
روپوشش رو درآورد،آستین های پیراهن سفیدشو تا آرنج بالا زد و به میز تکیه داد
دوباره توی یه حجم عظیم از افکارش غرق شد
به این فکر کرد که دقیقا چقدر میگذره از زمانی که زندگیش اینقدر خالی شده؟هیچ چیز به یاد نمیاورد
انگار که مغزش دچار بیماری شده بود و به صورت خودخواسته تمام اطلاعاتو بعد از رفتن ووبین ثبت نمیکرد
خودش متخصص قلب بود پس چرا نمیفهمید قلب خودش چه مرگشه که هنوزم دلتنگ میشه.دلتنگ کسی که زمانی با بیرحمی رفته بود
غرورش هیچوقت اجازه نداد بعد از رفتن ووبین حتی یکبار سراغش بره اما چرا هنوز کل زندگیش تیر میکشید از درد نبودنش؟
خسته از افکاری که به جواب نمیرسیدن تکیشو از میز گرفت و با برداشتن کت و وسایلش از دفتر بیرون رفت تا شاید بقیه فکراشو جای دیگه ای دنبال کنه
شاید پشت چراغ راهنمایی توی خیابون یا توی خونش زمانی که یه فنجون قهوه دستش گرفته و به تلویزیون خاموش خیره شده
درحالت عادی زیاد به گذشته فکر نمیکرد اما روز تولد ووبین یه حالت عادی نبود،بود؟
#with_and_without_you

with and without youWhere stories live. Discover now