part 9

308 69 3
                                    

مین هی مشغول صحبت کردن با ووبین بود:وو...باید برم سرکار
ووبین-اسممو مخفف نکن...تو راه حرف بزن کارت دارم
مین هی درحالی که از خونه خارج میشد گفت:دیرم شده
با خارج شدن جونگ سوک از خونه براش سری تکون داد
ووبین-حرفام کوتاهه
مین هی-بگو
ووبین-دیشب خونش بودی؟
مین هی کنار جونگ سوک توی آسانسور قرار گرفت و گفت:زیادی بهش اهمیت نمیدی؟
ووبین-اذیت نکن جوابمو بده
مین هی-تا نگی چرا اینقد برات مهم شده هیچی نمیگم
ووبین نفس عمیقی کشید و گفت:باشه...من و اون قبلا همدیگه رو میشناختیم
مین هی با صدای بلندی که باعث تکون خوردن جونگ سوک شد پرسید:چی؟؟؟؟
ووبین-ازم نخواه بیشتر بگم چون نمیتونم
مین هی-چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
ووبین-باهاش صمیمی شو و بخواه که گذشتشو برات بگه
مین هی-همین؟اینکه برنامه خودمم بود
بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد و خواست توی طبقه همکف از آسانسور پیاده بشه که جونگ سوک دستشو گرفت و دکمه پارکینگ رو زد
مین هی متعجب نگاهش کرد
جونگ سوک-میرسونمت
مین هی-‌خودم میتونم برم
جونگ سوک-منم نگفتم که نمیتونی
اصرار اضافه ای نکرد و به سمت ماشینش رفت مین هی هم شونه ای بالا انداخت و دنبالش رفت
سوار ماشین که شد پرسید:ما...
وقتی جونگ سوک نگاهش کرد ادامه داد:الان دوستیم؟
جونگ سوک خندید و مین هی اعتراف کرد که حق با پرستاراست و خنده های زیبایی داره،چرا هیچوقت نمیخندید؟
جونگ سوک-آره...چرا که نه؟
مین هی هم خندید:این خوبه
جونگ سوک که حالا تمام حواسش به رانندگی بود پرسید:چی؟
مین هی-اینکه با من دوستی
جونگ سوک دوباره خندید
مین هی-چرا هیچوقت ندیده بودم بخندی؟
جونگ سوک خندشو خورد و گفت:دلیلی براش نداشتم
مین هی-الان داری؟
جونگ سوک آرومتر جواب داد:هنوز نه
مین هی-من میتونم این دوستو امشب به شام دعوت کنم؟
جونگ سوک مثل خودش جواب داد:از رستوران خوشم نمیاد،اگه توی خونت باشه قبول میکنم
***************************
توی دو ماه بعد جونگ سوک و مین هی با سرعت عجیبی باهم صمیمی شده بودن
جونگ سوک تقریبا تمام زندگی مین هی رو میدونست به جز ماجرای حضور شخصی به اسم ووبین
و مین هی هم به تبع همین طور
اونا ناخواسته هردو یک موضوع واحدو از هم پنهان میکردن
تقریبا هیچ شبی نبود که پیش هم نباشن و صحبت نکنن
اون شب اما مین هی به خودش جرات داده بود تا درباره دری بپرسه که همیشه قفل بود
جونگ سوک بعد از شنیدن سوال مین هی طولانی مکث کرد
یک دقیقه
دو دقیقه
پنج دقیقه
انگار توی خاطراتی غرق شده بود که نباید
مین هی-معذرت میخوام،مجبور نیستی بگی
جونگ سوک از جا بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و به شهر خیره شد
نمیدونست باید بگه یانه
اما مطمئن بود درد داره
گفتن خاطراتی که سالها،پیشِ خودش هم مرورشون نکرده بود البته که درد داشت
با مکث گفت:گشتن توی خاطرات من خوشحالت نمیکنه
مین هی زیرکانه جواب داد:ما دوستیم...البته که دنبال شادی نیستم
جونگ سوک به سمت مین هی چرخید:نمیخوام هیچ کس درباره چیزایی که میشنوی چیزی بفهمه
مین هی-مطمئن باش
جونگ سوک روبروی مین هی نشست و شروع کرد:بیست و دوسالم که بود خانوادمو از دست دادم
پدرو مادرم توی به تصادف مردن و من هیچ کسو نداشتم تا کنارم باشه اون موقع هنوز دانشجو بودم و خرید یه خونه جدید برام خیلی سخت بود اما تحمل خونه قبلی سخت تر بود
برای همین تمام روزمو توی یکی از پارک ها میگذروندم
پسری بود که توی همون پارک باهاش آشنا شدم آدم شادی بود،برعکس منی که اون موقع واقعا حال خوبی نداشتم
آدم ضدونقیضی بود که کنجکاوت میکرد دربارش بدونی
حسابدار شرکت پدرش بود...البته اینو چندوقت بعد فهمیدم
عکاس بود ولی کنگفو کار میکرد
این اولین نکته ای بود که بهش دقیق شدم
#with_and_without_you

with and without youWhere stories live. Discover now