وقتی برای رفتن به بیمارستان از خونه بیرون زد دیگه خبری از اون دختر مزاحم و وسایلش توی راهرو نبود با اینکه میدونست منصفانه نیست اما پیش خودش اعتراف کرد که از ندیدنش خوشحالتره
هیچوقت فکرشم نمیکرد یکی از همکاراش باهاش همسایه بشه و اصلا ازین اتفاق راضی نبود
حقیقت این بود که وجود همسایه ای که میشناستت باعث میشد سعی کنه از زندگیت سردربیاره و جونگ سوک آدمی نبود که از زندگی کردن توی اجتماع،داشتن دوستای زیاد و گوش به گوش چرخیدن داستان زندگیش خوشش بیاد
همه چیزی که میتونست راضی نگهش داره تنهایی و سکوت بود همون چیزی که هروقت برمیگشت خونه با تمام وجود حسش میکرد
اما این چیزی بود که فقط راضی نگهش میداشت نه چیزی که خوشحالش کنه
یادش نمیومد آخرین باری که از ته دل خندیده کی بوده
اما بخاطر داشت که هرروز به محض باز شدن چشماش خودشو لعنت میکنه چون زمانی آدم اشتباه رو به زندگیش راه داده بود که مثل یه بمب تمام زندگیشو با خاک یکسان کرده بود و جونگ سوک هنوز با عواقب اون انفجار دست و پنجه نرم میکرد
ذهنش خسته بود،خسته از مرور هرروزه اتفاقات گذشته
خسته شده بود از بس ذهنش اون دوسال بودن ووبینو مرور میکرد و روز آخرو توی سرش میکوبید
دلش میخواست آلزایمر بگیره و حتی برای یک روز دیگه اونو به یادنیاره
اگه خدایی بود که میتونست فراموشی رو بهش هدیه کنه جونگ سوک قطعا حاضر بود سالها به درگاهش التماس کنه
برای اینکه ذهنش دوباره روی ووبین تمرکز نکنه به چیز دیگه ای دقیق شد
به اینکه پدرومادرش برای ازدواج کردن باهم به خانواده هاشون پشت کردن و جونگ سوک الان چقدر محتاج همون اقوام بود
محتاج یک نفر که فقط به اسم،نه...به قیافه،نه...حتی فقط به نسبت خونی به یادش بیاره
از نظر خودش آدم بدشانسی بود
اون از دست دادن پدرومادرشو با تکیه به ووبین فراموش کرد و بعد از همون سمتی افتاد که تکیه کرده بود
ووبین فقط فرزند یه خانواده پولدار بود که ثروت و آبروی خانوادشو به رابطه عاشقانه با یه پسر ترجیح داده بود
صدایی برای بار ده هزارم توی سرش تکرار کرد ووبین آدم اشتباهی بود
و خودش برای بار ده هزار و یکم سر افکارش فریاد کشید"میدونم...خفه شو"
با قرار گرفتن دستی روی شونش به زمان حال کشیده شد و به صاحب دست نگاه کرد پروفسور کانگ استادش بود و کسی که زیادی به جونگ سوک اهمیت میداد
البته نظر جونگ سوک فقط این بود که توی زندگی اون پیرمرد خودش آدم اشتباهیه
کانگ-رنگت پریده
جونگ سوک ناخواسته دستشو به صورتش نزدیک کرد:نه..من خوبم
کانگ-این قیافه هرکسی هست الا یه آدم خوب
جونگ سوک-فکر کنم فقط بخاطر سردرد دیشبه
کانگ لبخندی زد و با گفتن به خودت فشار نیار رفت
#with_and_without_you