part 12

301 70 3
                                    

صبح روز بعد وقتی مین هی بعد از کلی بیخوابی کشیدن به بیمارستان رفت جونگ سوک رو ندید
نگران بود.میدونست جونگ سوک دیشب رو راحت نگذرونده
اینکه اطلاع داده بود نمیاد واقعا نشون میداد خیلی حالش بد بوده
پس مین هی هم به استادش اطلاع داد که واقعا کار واجبی داره و بیرون زد
میخواست اول مطمئن بشه که حال جونگ سوک خوبه اما نفرتی که از ووبین پیدا کرده بود اجازه نداد بی تفاوت از کنارش رد بشه
پس اول به خونه ووبین رفت
خونه اجاره ای توی یکی از محله های تقریبا فقیرنشین که اجاره همونو هم خیلی سخت میداد
بعد از مرگ پدرش و ورشکستگی شرکتش به این روز افتاده بود و از کسی کمک هم قبول نمیکرد
همون لحظه ای که میخواست دربزنه ووبین درو باز کرد
مین هی با پوزخند پرسید:جایی میری؟
ووبین بی حرف کنار کشید تا مین هی وارد بشه و بعد درو پشت سرش بست
مین هی-فکرشم نمیکردم ووبین
ووبین همچنان سکوت کرده بود
مین هی-چطور اینقدر خوب به پاک بودن تظاهر میکنی؟
آدمی که جونگ سوک گفت یه آشغال بود،یه حیوون
ووبین به مین هی نگاه نمیکرد:بس کن
مین هی:بس کنم؟چیه؟از خودتم خجالت میکشی؟
ووبین-بس کن مین هی
مین هی-باورم نمیشه همچین آدم پستی بودی
ووبین-این آخرین باره که میگم...بس کن مین هی
مین هی-من تورو دوستم میدونستم
خیلی آشغالی.برای خودم متاسفم
ووبین اما منفجر شد
ووبین-چرا متاسفی؟چون عشقمو بخاطر برادرت ول کردم؟چون خانوادت زندگیمو به گند کشیدن؟چون پدرت حرمت دوستی نفهمید و دوست چندین و چند سالشو...پدر منو کشت؟یا برای من متاسفی که هنوزم تحملت میکنم و میگم تو تقصیری نداشتی؟
مین هی-چی داری میگی؟
ووبین-تو که عضو همون خانواده بودی اینقدر کور بودی که نفهمیدی پدر و برادرت با من چیکار کردن؟
چرا دارم توی این آشغالدونی زندگی میکنم؟
پوزخند زد:چون حقمه؟یا نه چون شرکتم ورشکست شد؟
چرا ورشکست شدم مین؟چرا؟
مین هی فریاد زد:لعنت بهت چی داری میگی؟
ووبین-کسی که خوابه میشه بیدار کرد اما کسی که خودشو زده به خواب نه
تو خودتو به خواب زدی مین
برو بیرون
مین هی-بهت گفتم توضیح بده
ووبین-تو ارباب من نیستی.از خونم گمشو بیرون
وقتی مین هی حرکتی نکرد ووبین به سمت در رفت و بازش کرد به بیرون اشاره کرد و گفت:از خونه من برید بیرون خانوم چویی.ملاقات با آشغالی مثل من برای شما و خانوادتون مایه ننگه
مین هی پشیمون از قضاوت ناعادلانه ای که کرده بود از خونه بیرون رفت و ووبین به در تکیه داد
روی زمین نشست و در تنهایی خودش اشک ریخت بخاطر اسمی که از عشق به عوضی توی ذهن جونگ سوک تغییر کرده بود
چی باعث شد به اینجا برسه؟
چرا هیچ کس پیدا نمیشد که کمکش کنه؟
چرا حالا که با تمام وجودش به جونگ سوک احتیاج داشت اون نبود تا آرومش کنه؟
بدون اینکه تلاشی برای پاک کردن اشکاش بکنه نالید:من رفتم...تو چرا دنبالم نیومدی جونگ سوک؟من پست نبودم...من فقط راه دیگه ای نداشتم
من فقط....
هق هقش نه تنها صدا که نفسشم داشت میبرید
چرا خلاص نمیشد؟
چرا این زندگی لعنتی تموم نمیشد؟
#with_and_without_you

with and without youWhere stories live. Discover now