بالای یه برج بود که محیطش براش آشنا نبود
تاریکی مطلق اطرافش اذیتش میکرد
چه اتفاقی افتاده بود که شهر توی سکوت و تاریکی غرق شده بود؟
نور ماه که تنها چراغ شهر شده بود وحشتناک تر از هروقتی به چشم میومد
صدایی از سمت چپش باعث شد با هول به اون سمت برگرده:زیباست نه؟
با دیدن ووبین کمی از ترسش کاسته شد و جواب داد:زیبا؟ترسناکه
ووبین-زیباست اونقدر که دلم میخواد شهرو بغل کنم
تک خنده ای کرد:شهرو؟منطقی فکر کن
ووبین اما جدی نگاهش کرد:آره شهرو....ببین
به سمت لبه حرکت کرد
جونگ سوک ترسیده گفت:داری چیکار میکنی؟
ووبین اما سرعتشو بیشتر کرد و از لبه برج پایین پرید
با نفس عمیقی که باعث سوزش ریه اش شد چشماشو باز کرد و با دیدن محیط آشنای خونش نفس عمیق دیگه ای کشید
هوا هنوز تاریک بود و ساعت پنج صبح رو نشون میداد
سرجاش نشست و دستی به گردنش کشید و با مرور کردن این جمله که همش یه خواب بود لبخند محوی زد
دیگه نمیتونست بخوابه پس بعد از یه دوش مختصر دوباره خودشو روی همون مبل روبروی تلویزیون انداخت و برای چک کردن گوشیش برش داشت و وقتی مطمئن شد که هنوز هم مثل روزهای گذشته برای کسی مهم نیست که کجاست و چیکار میکنه مشغول خوردن پیتزایی شد که باید شام شب قبلش میبود و الان زیاد برای خوردن مناسب نبود
سروصدایی از بیرون خونه بلند شد
انگار که یه جسم سنگین محکم روی زمین افتاد
معمولا اهمیت نمیداد اما ساعت شش صبح درست زمانی که اکثرا خوابن توی طبقه دوازدهم یه ساختمون کسی وسیله جابجا میکرد؟
هرطبقه دو واحد داشت و واحد کناری دوماهی بود که خالی بود پس قطعا باید میفهمید بیرون چه خبره؟
با باز کردن درب ورودی توجهش به دختری جلب شد که پشت به اون مشغول جمع کردن وسایل جعبه هایی بود که ظاهرا از دستش افتاده بود
جونگ سوک-مشکلی پیش اومده؟
دختر با عجله برگشت و گفت:متاسفم بیدارتون کردم؟کمی برام سنگین بود.معذرت میخوام که....
صداش با نگاه کردن به چهره جونگ سوک قطع شد:دکتر لی
جونگ سوک با شنیدن اسمش نگاهشو از وسایل به چهره دختر متمرکز کرد و وقتی شناختش به بخت بدش لعنتی فرستاد و با صدایی آروم گفت:شما اینجا چیکار میکنید خانوم....
با بیاد نیاوردن اسم دختر لعنت بعدی رو به حافظه خودش نثار کرد که چرا هرگز براش مهم نبوده اسم همکارش چیه
دختر که از مکث جونگ سوک متوجه مشکل شده بود جواب داد:مین هی...چویی مین هی....واحد کناری رو خریدم و اصلا احتمال نمیدادم که تصادفا با شما همسایه بشم
جونگ سوک لبخند خشکی زد و گفت:این وقت صبح زمان مناسبی برای جابجایی وسایل نیست.متوجه اید که؟مردم به استراحت نیاز دارن
دختر با لحن شرمنده ای گفت:دیشب همش بیمارستان بودم و فرصت نکردم اینکارو انجام بدم و چون حتما اصرار داشتم امروز تموم بشه فکر کنم کمی زیاده روی کردم.متاسفم حتما امروز تمومش میکنم تا شما...
جونگ سوک بی حوصله حرفشو قطع کرد:برام اهمیتی نداره.روزخوش
داخل برگشت و درو بست و دخترو توی بهت تنها گذاشت
مین هی که از حرفای جونگ سوک اصلا خوشش نیومده بود حرصی زمزمه کرد:همون دیشب که بخاطر مریضت بیشتر از ساعت کاریت نموندی باید میفهمیدم چه آدم عوضی ای هستی
نگاهشو روی وسایلش برگردوند که هنوزم وسط راهرو ریخته بودن و نالید:حداقل کمکم میکردی
#with_and_without_you