توی روزهای بعد جونگ سوک به روال عادی زندگیش برگشت
دیگه به ووبین فکر نمیکرد انگار که با بیان کردن هراتفاق برای مین هی از ذهن خودش حذفش کرده بود
آروم بود...اونقدر آروم که مین هی رو ترسونده بود
اما ووبین برخلاف آرامش همیشگیش بی قرار بود
بعد از ملاقات دوباره جونگ سوک به این نتیجه رسیده بود که رفتنش هیچوقت درست نبوده اما میدونست حتی اگه به عقب برگرده دوباره همون کارو انجام میده چون ترک کردن جونگ سوک بهترین کاری بود که توی اون شرایط تونسته بود انجام بده
خسته از کار تازه به خونه رسیده بود
به ساعتی که ده شب رو نشون میداد لعنتی فرستاد و بدون تعویض لباس هاش وسط سالن روی زمین دراز کشید.صدای در چشمهایی که تازه داشت گرم خواب میشد رو دوباره باز کرد.ووبین برای باز کردن در ازجا بلند شد و با دیدن مین هی تصمیم گرفت درو دوباره ببنده که مین هی با گفتن"بذار حرف بزنیم"مانعش شد
ووبین بدون کنار رفتن از جلوی در گفت:ما حرفامونو قبلا زدیم.اگه میخوای بدونی خانوادت چیکار کردن سراغ آدم اشتباهی اومدی.برو و از خودشون بپرس
مین هی-کارای خانوادم برام اهمیت نداره من اومدم حرفای تورو بشنوم
ووبین-حرفای من درباره چی؟
مین هی-رابطه گذشتت با جونگ سوک
لبخندی که روی لب ووبین اومد مین هی رو ترسوند
ووبین-تو اومدی درباره گذشتم بدونی؟
مین هی-آره
ووبین-و کارهای خانوادت برات اهمیت نداره؟
مین هی سرتکون داد و ووبین قهقهه زد
مین هی-به چی میخندی؟
ووبین-برو دختر،تا دیر نشده از همون راهی که اومدی برگرد،تا وقتی که دلت با خانوادت صافه برو.حرفامو که بشنوی از کسایی متنفر میشی که زندگیتو برات ساختن
مین هی-میخوام بدونم
ووبین-پشیمون میشی
مین هی-بذار بدونم
ووبین بی حرف از جلوی در کنار رفت تا مین هی وارد بشه
از یخچال دو بطری نوشابه بیرون کشید و روی میز گذاشت:چی میدونی؟
مین هی-از رابطت با جونگ سوک؟
ووبین سر تکون داد
مین هی-درباره آشناییتون گفت و اینکه چطور بهش پیشنهاد دادی.از کل اون دوسال رابطه گفت تا روز تولدش...روز رفتن تو
ووبین برای نظم دادن به افکارش ثانیه ای سکوت کرد و بعد به حرف اومد:پدرم دوست پدرت بود از زمان دانشکده
برای همین به هم اعتماد داشتن
این اواخر پدرم زیاد مست میکرد
بعد از مرگ مادرم اون تنها و افسرده شده بود و فکر میکرد فقط مستی کمکش میکنه تحمل کنه
یکبار توی همین مستی ها پدرت ازش امضا گرفت...پای سفده هایی که مبلغش قیمت کل زندگی ما بود
نمیدونم چرا اینکارو کرد اما خب باعث بهم خوردن دوستیشون شد
پدرت دوهفته بعد از اون اتفاق کاملا ناگهانی مرد و همه ماجرا دست برادرت افتاد
برادرت هم مردی رو درحقم تموم کرد و همشونو به اجرا گذاشت
پدرم وقتی فهمید خودکشی کرد
مین هی شوکه دستشو جلوی دهنش گرفت.این یعنی خانوادش پدر ووبین رو کشته بودن؟
ووبین-من نمیدونستم باید چیکار کنم.نمیدونستم چطور باید به جونگ سوک بگم که از اون خونه بزرگ و ثروتی که توی ذهن تو بود برام هیچ مونده با یه دنیا بدهی
وضع مالی اون متوسط بود از پس زندگی خودش برمیومد اما من نمیخواستم باری روی دوشش بشم
خونه ای که داشت توش زندگی میکرد رو من براش خریده بودم و مطمئن بودم اگه بفهمه تا اونجا رو نفروشه دست برنمیداره
میخواستم مثل قبل توی آسایش زندگی کنه.حالا یا بامن....یا بدون من.
سعی کرد بغض سنگینشو با نوشابه پایین بده اما نتونست
مین هی-و ترکش کردی؟
ووبین-ترکش کردم تا منو قوی به یاد بیاره
ترکش کردم تا توی ذهنش همون کسی باقی بمونم که میتونست از پس هرمشکلی بربیاد
ترکش کردم تا تنها بشکنم
ترکش کردم که بالا بمونه
من نمیخواستم اونم با من زمین بخوره.لیاقت اون خیلی بیشتر از اینا بود
اون روزی که پدرم خودکشی کرد روز قبل از تولد جونگ سوک بود.خواستم تحمل کنم تا از تولدش براش یه خاطره خوب بمونه اما نتونستم
من بهم ریخته بودم و اون اینو حس کرده بود.من فقط آخرین تلاشمو کردم تا ازم متنفر بشه.تا کمتر عذاب بکشه.تا....
مین هی حرفشو قطع کرد:تا امروز....این سه سال...چیکار میکردی؟
ووبین-ناچارا برای تصویه اون بدهی خونه رو فروختم و شرکتو...حتی ماشینمو...من عملا از صد به صفر رسیدم،بعد شروع کردم برای مردم...شبانه روز کار کردن توی شرکتای مختلف به عنوان حسابدار..تنها چیزی که غیر از عکاسی تخصصم بود
مین هی-بازم عکسی گرفتی؟
ووبین پوزخند زد:دوربینمو فروختم.من علاقمو کنار گذاشتم.تنها چیزی که دلم میخواست ازش عکس بگیرم جونگ سوک بود.بدون اون عکسام چیزی که میخواستم نبود...زیبا نبود
مین هی-حالا چی؟
ووبین-فقط یه سفده دیگه باقی مونده که چیزی به پاس شدنش نمونده...من از پسش براومدم
مین هی-برمیگردی؟
ووبین-دو حالت برای آینده من هست،یا جونگ سوک دوباره قبولم میکنه یا...
مین هی-یا چی؟
ووبین از جا بلند شد:برام گل رز بیار
مین هی گیج پرسید:چی؟
ووبین-اگه سرقبرم اومدی برام گل رز بیار
مین هی-منظورت چیه؟
ووبین-بدون جونگ سوک دلیلی برای موندن ندارم
و از خونه بیرون رفت.با آرامش عجیبی که ثابت میکرد تصمیمش جدیه.و چشمای سرخی که ثابت میکرد این جدیت از عشق و درده
ووبین هیچوقت نذاشته بود اشکاشو کسی ببینه....هیچوقت
#with_and_without_you
![](https://img.wattpad.com/cover/177109628-288-k821214.jpg)