ذهنش حسابی درگیر شده بود
صرفا چون تحت تاثیر حرفای جونگ سوک قرار گرفته بود حتی حاضر نشد به ووبین یه فرصت برای دفاع از خودش بده
ووبین از چی حرف میزد؟خانوادش چیکار کرده بودن؟چرا همه چیز گنگ بود؟
با رسیدن به جلوی واحد جونگ سوک برای تمرکز کردن سرشو به طرفین تکون داد و زنگ زد
یکبار دوبار سه بار
اما کسی جواب نمیداد
نگرانیش به اوج رسیده بود
دنبال گوشیش گشت و با ووبین تماس گرفت
تماسی که جوابی نداشت
وقتی برای بار دوم هم بی جواب موند صفحه پیامو باز کرد و نوشت:لطفا جواب بده،جونگ سوک درو باز نمیکنه
به محض ارسال شدن پیام خود ووبین تماس گرفت
صداش دورگه بود و خیلی نگران:چیشده؟
مین هی-درو باز نمیکنه،دیشب حال خوبی نداشت
ووبین-دارم میام
مین هی-دیر میشه
ووبین- پایین ساختمونم
پایین ساختمون؟مین هی به این فکر کرد که چندبار دیگه وقتی جونگ سوک ووبینو یه عوضی تصور میکرده اون پایین اینجا ایستاده بوده تا فقط به عشقش نزدیک باشه؟
حالا کم کم داشت یاد میگرفت به ووبین حق بده
با باز شدن در آسانسور ووبین به سمت در دوید و با زدن رمز وارد شد
مین هی دنبالش کرد و در نهایت جونگ سوک رو توی اتاقش پیدا کردن درحالی که پتو رو دور خودش پیچیده بود و میلرزید اما تمام صورتش خیس عرق بود
ووبین با بغض روی زمین نشست و سرشو به لبه تخت تکیه داد:تو که خودت دکتری پس چرا اینقدر احمقی که به فکر خودت نیستی؟
پتو رو از روی جونگ سوک کنار زد و روش خم شد
مین هی-داری چیکار میکنی؟
ووبین-باید ببریمش بیمارستان.نمیبینی؟
************************
مین هی نگاهشو از ووبین برنمیداشت
کسی که تمام روز رو کنار تخت جونگ سوک توی بیمارستان مونده بود و حتی دستشو رها نمیکرد
این آدم میتونست یه حیوون باشه؟نه قطعا نمیتونست
چه اتفاقی تونسته بود کسی که اینقدر عاشقه رو مجبور به رفتن کنه؟
ووبین از جا بلند شد.روی جونگ سوک خم شد و پیشونیشو بوسید.دستشو با تردید رها کرد و به سمت در رفت:مراقبش باش مین هی
مین هی-کجا میری؟
ووبین مکث کرد:وقتی مرور خاطراتم این بلا رو سرش آورده دیدن خودم باهاش چیکار میکنه؟الان وقتش نیست
مین هی-هنوز دوستش داری؟
ووبین نگاهشو به سمت جونگ سوک برگردوند:حتی بیشتر از قبل
و بعد بیرون رفت
پنج دقیقه بعد از رفتنش جونگ سوک چشم باز کرد
انگار ووبین میدونست کی قراره بیدار بشه
مین هی سعی کرد این افکار مسخره رو ادامه نده:بیدار شدی؟
جونگ سوک-بازم تویی؟
مین هی-دوست نداشتی من باشم؟
جونگ سوک-غیر از تو کسی نگران من نمیشه
مین هی میخواست بگه داری اشتباه میکنی اما اینبار به نظر ووبین احترام گذاشت و سکوت کرد
جونگ سوک به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و شوکه گفت:هفت؟
مین هی-خب...یکم زیادی خوابیدی
جونگ سوک نشست:میخوام برم خونه
مین هی-امشبو باید بمونی
جونگ سوک از روی تخت بلند شده بود:نمیخوای بقیه داستانو بشنوی؟
مین هی-متاسفم که اینو میگم ولی ظاهرت اصلا به کسی که بتونه توضیح بده شبیه هم نیست
جونگ سوک-نگاه کن الان کجایی مین هی.من دکتر همین بیمارستانم.کسی میتونه اینجا جلومو بگیره؟
مین هی ناخواسته بلند فکر کرد:اوه درسته
جونگ سوک که توقع نداشت تایید بشنوه پرسید:چی؟
مین هی سویچ ماشین جونگ سوکو دستش داد و گفت:توی پارکینگه...تو برو منم الان میام
جونگ سوک هرچیزی رو که میفهمید اهمیت نداشت اما نباید چیزی درباره ووبین میشنید...فعلا نه
قبل از خارج شدنش از اتاق،جونگ سوک طوری که بشنوه گفت:بیا روی پشت بوم
نیم ساعت بعد طبق خواسته جونگ سوک روی پشت بوم رفت
جونگ سوک به نرده ها تکیه داده بود و با لبخند به شهر نگاه میکرد
مین هی-به چی فکر میکنی؟
جونگ سوک-گذشته؟
لحن سوالی که برای جملش به کار برد مین هی رو کنجکاو کرد سوالی بپرسه:خیلی به گذشته فکر میکنی؟
جونگ سوک-من توی زمان حال زندگی نمیکنم،فقط هرروز گذشته رو دوباره زندگی میکنم
مین هی-چرا فراموشش نمیکنی؟
جونگ سوک دستشو روی سینش گذاشت،دقیق مشخص نبود منظورش قلبشه یا اون حلقه که با اون زنجیر حالا روی قلبش قرار گرفته بود اما زمزمه کرد:چون درد داره
مین هی-اگه رهات کرده توهم فقط رهاش کن.اون رفته
جونگ سوک-میدونی چی درد داره؟
مین هی-چی؟
جونگ سوک-وقتی میرفت داشت لبخند میزد
#with_and_without_you