فکر میکرد داستانش به اندازه کافی حوصله سربر باشه که دیگه مین هی نخواد بدونه
اما وقتی روز بعد دوساعت بعد از برگشتنشون از سرکار با یه پاکت غذا جلوی درخونه دیدش فهمید اشتباه میکرده
جونگ سوک-تو مطمئنی رزیدنت جراحی قلبی؟
مین هی-آره چطور؟
جونگ سوک-آخه اونا معمولا بعد از رسیدن به خونه جنازه ان.تو چطوری اینقدر سرپایی؟
مین هی-نمیدونم
جونگ سوک شوکه از جلوی در کنار رفت
لبخند پهن مین هی نشون میداد واسه بقیه داستان مشتاقه:اومدم باهم شام بخوریم و بعد بقیشو برام بگی
شامو در سکوت خوردن
مین هی ادامه داستان رو حدس میزد و جونگ سوک فکر میکرد از کجا و چطوری بگه
بعد از جمع کردن میز مین هی که سکوت جونگ سوک رو دید گفت:نمیگی؟
جونگ سوک نفس عمیقی کشید:تا کجا گفتم؟
مین هی-تا روزی که این خونه رو بهت هدیه داد
جونگ سوک-همون روز اولی که به این خونه اومدم سال تولد جفتمونو برای رمزش گذاشتم
آرومتر طوری که حتی مین هی هم نشنید گفت:احمقم که هنوز عوضش نکردم و منتظرم برگرده
مین هی-چی؟
جونگ سوک-هیچی
نفسی گرفت و ادامه داد:دوسال از بهترین سالهای عمرمو توی این خونه گذروندم
با بغضی که سخت قابل تشخیص بود گفت:و سه سال از بدترین سالهارو
الان که بهش فکر میکنم این خونه خاطرات بدش بیشتر از خاطرات خوبش شده.شاید باید برم
مین هی-چیشد که ترکت کرد؟
جونگ سوک چشماش قرمز شده بود:با اینکه واقعا ترکم کرد وقتی اینطوری میشنومش درد داره
مین هی-معذرت میخوام
جونگ سوک-تقصیر تو نیست.اون توی زندگی من آدم اشتباهی بود
مکثی کرد و ادامه داد:هربار که بحثمون میشد بهش میگفتم اگه خسته شده بره،اون هربار میگفت که بهتره دهنمو ببندم و مزخرف نگم.با اینکه دعواهامون زیاد نبود اما کسی که کوتاه میومد اون بود
سومین تولدم بود که باهم جشن میگرفتیم،از اول وقت عصبی بود آشفته بود اما وقتی پرسیدم نگفت چی شده
یهو دعوامون شد...حتی دقیق نمیدونم بخاطر چی؟
دوباره بهش گفتم که اگه خسته شده بره و اینکه عشق اجباری نیست
مین هی-بازم بهت گفت خفه شی؟
چشمای جونگ سوک برق اشک داشت.تمام صورتش درد قلبشو فریاد میکشید با لبخندی که دردش حال مین هی روهم بهم ریخت گفت:نه..گفت ازم خسته شده و ترجیح میده اون اول بره
گفت که از اول هم دوستم نداشته و فقط من بودم که به این ماجرا پروبال دادم
مین هی دستشو جلوی دهنش گرفت:خدای من
جونگ سوک-یک هفته بعد از رفتنش خونشو عوض کرد و موبایلش هم برای همیشه خاموش شد
مین هی-اون....
تازه بیاد آورد که جونگ سوک اسمی از اون پسر نیاورده پس با آرومترین لحنی که میتونست پرسید:اسمش...چی بود؟؟
صدای ضعیفی به گوشش رسید:ووبین
و بعد با سرعت از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا به خیال خودش نذاره مین هی اشکاشو ببینه
مین هی اشکاشو ندید اما توی اون شوک بزرگی که بهش وارد شده بود صدای هق هق ضعیف جونگ سوک رو میشنید
صدای ووبین توی سرش پیچید"قبلا همدیگه رو میشناختیم"
و همینطور صدای جونگ سوک"ووبین"
گوشیشو از کیفش بیرون کشید و درحالی که از خونه بیرون میرفت تا جونگ سوک رو راحت بذاره شماره ووبین رو گرفت
با پیچیدن صدای ووبین توی گوشش در خونه خودشو بست و عصبی فریاد زد:تویی؟
ووبین-چی؟
مین هی-این عوضی پست فطرتی که توصیفشو شنیدم تویی کیم ووبین؟
ووبین مکث کرد:جونگ سوک اینطوری گفته؟
مین هی-برای تو فرقی هم داره؟ازت بدم میاد
گوشی رو قطع کرد و روی میز پرت کرد و سعی کرد با نفس عمیق کشیدن خودشو آروم کنه
#with_and_without_you