یه روز زودتر از وقتی که همیشه میرفتم پارک،رفتم
روی همون صندلی که من همیشه مینشستم نشسته بود و یه دسته عکسو نگاه میکرد
نمیخواستم فضولی کنم اما ناخودآگاه نگاهم به عکساش خورد،توی اکثرش منم بودم
هنوز متوجهم نشده بود:نباید بی اجازه از مردم عکس بگیری
اول جا خورد اما با دیدن من خندید و گفت:بیا بشین یه چیزی برات تعریف کنم
از صمیمیتش جا خورده بودم،خب طبیعی بود که ازش خوشم بیاد.
من تنها بودم و اون وانمود کرده بود نیستم
کنارش که نشستم عکسا رو دستم داد و گفت:ببینشون
سخت نگاهمو ازون چهره مشتاق گرفتم تا به عکساش نگاه کنم
شروع کرد به توضیح دادن:من نمیخواستم ازت عکس بگیرم ولی اوایل اتفاقی توی عکسام بودی.البته فقط اوایل
خندید و ادامه داد:وقتی توی عکسام هستی هنری ترن
حرفای قبلمو دوباره تکرار کردم:تو نباید بدون اینکه کسی بدونه ازش عکس بگیری
نگاهش مظلوم شد اونم فقط توی کسری از ثانیه:تو که نمیخوای عکسارو ازم بگیری؟من دوسشون دارم
عکسارو بهش برگردوندم:میتونی نگهشون داری
خندید و ازم یه سوال پرسید.اینکه چرا هرروز رو تا شب توی اون پارک میگذرونم و من بهش گفتم که تحمل خونه برام سخته
نمیدونم چطور اما به خودم که اومدم ماجرای مرگ پدرومادرمو براش گفته بودم و همین طور تنهایی خودمو
از کوله ای که همیشه همراهش بود یه کاغذ قلم بیرون کشید و ازم خواست شمارمو براش بنویسم
گفت که اونم مثل من تنهاست پس اگه باهم دوست بشیم همه چی خیلی بهتر میشه
حرف اون چیزی بود که توی تمام اون مدت میخواستم"یه دوست"
جونگ سوک خندید و ادامه داد:با اونم زود صمیمی شدم...مثل تو
از وقتی باهاش دوست شده بودم یه لحظه هم تنهام نذاشته بود
هرشب میومد خونم و وقتی ازش میپرسیدم چرا هرشب میای جواب میداد اینجا راحت تره
من حس خوبی بهش داشتم
اون کسی شده بود که هروقت لازمش داشتم خودشو میرسوند
من درد مرگ پدرومادرمو با حضورش کم کم از یاد بردم
همیشه شاد بود و این شادی رو به زندگی منم وارد کرده بود
من....خب من....گی نبودم،من از دخترا خوشم میومد و اون
جونگ سوک مکث کرد و به مین هی نگاه کرد.چهرش شوکه بود...حق داشت
مین هی-عاشقش شدی؟
جونگ سوک-آره...بعد از چندماه اون جزو واجبات زندگیم شده بود
دلم براش تنگ میشد،حتی اگه فقط نیم ساعت نمیدیدمش
میخواستم همش کنارم باشه
من عادت کرده بودم بهش تکیه کنم و مطمئن باشم مشکلمو،هرچیزی که باشه،حل میکنه
مین هی-بهش گفتی؟
جونگ سوک-نه...اصلا نمیتونستم با خودم کنار بیام که برم و بهش بگم هی من عاشقت شدم
عشق من به اون برای خودمم قابل درک نبود پس اصلا انتظار نداشتم اون درک کنه
فکر میکردم گفتن من به اون فقط ازم دورش میکنه
مین هی خیلی راحت تر از تصور جونگ سوک این موضوع رو هضم کرده بود:خب؟چیشد؟
جونگ سوک به این اشتیاق لبخند محوی زد و ادامه داد:کسی که گفت من نبودم....اون بود
مین هی با ذوق خندید:واقعا؟
جونگ سوک سر تکون داد:تقریبا نزدیک به یک سال از آشناییمون گذشته بود.بهم گفت که دوستم داره
من باور نمیکردم این عشق غیرقابل درک من برای اونم پیش اومده
مین هی-با هم قرار گذاشتین؟
جونگ سوک حلقه رو بین انگشتاش گرفت و گفت:روز بعدش این حلقه ها رو باهم خریدیم
همون روز بهم قول داد تا آخرعمرم هر اتفاقی که بیوفته ترکم نمیکنه
میدونست من هنوزم با خونه خودم مشکل دارم برای همین روز تولدم این خونه رو برام خرید
مین هی-اوه جدا؟پول زیادیه
جونگ سوک تایید کرد:برای همین نمیخواستم قبول کنم اما بالاخره مجبورم کرد کوتاه بیام
اون فرزند یه خانواده ثروتمند بود و این پول واقعا براش اهمیت نداشت
بعد از گفتن این جمله نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:دیروقته.بهتره بری بخوابی.فردا باید بریم بیمارستان
میدونست داره بهونه میاره تا مین هی بره
سردردش داشت اذیتش میکرد
البته نه بیشتر از اتفاقات گذشته
#with_and_without_you