بعد از پوشيدن كت آبي رنگ و بلندم از خونه بيرون رفتمو همين كه در رو پشت سرم بستم تونستم يكي از بهترين دوست هام رو،رو به روم ببينم پس لبخند ريزي زدمو به حرف اومدم:"خيلي منتظر موندي؟چرا زنگ نزدي تا بياي داخل؟" در حالي كه جواب لبخندم رو با لبخند ميداد سري تكون دادو گفت:"نگران نباش زود تر از ساعت قرارمون رسيدمو تويي كه به موقع بيرون اومدي"
شروع به راه رفتن سمت نزديك ترين ايستگاه اتوبوس كرديمو همون طوري كه يكي از طرف هاي هدفونم كه به ام پي فورم وصل و در حال پخش آهنگ بود توي گوشم گذاشته بودم با گوش ديگه ام به حرف هاي هوسوك دقت ميكردم:"يك هفته اي بود كه نديده بودمت ته! دوباره خودت رو توي اون خونه حبس كرده بودي؟" نفس عميقي كشيدمو دست هام رو توي جيبم فرو بردم و كمي سرم رو پايين انداختم تا اين كه بالاخره به يه جواب رسيدمو اون رو بيان كردم:"يكم ناراحت بودم همين""ياد آوري نبود كسي كه تازه از دست داديش توي خلوت و تنهايي خودت چيزي نيست كه بهش نياز داشته باشي ته" از چند پله ي اتوبوس بالا رفتيمو روي دو صندلي خالي ته ماشين نشستيم
"براي ياد آوري سياه پوش شدنم نبود كه يه هفته از خونه بيرون نيومدم" مرگ آدم ها باعث ايجاد حس تنهايي تو افراد باقي مونده ي روي زمين ميشه اما در نهايت هر كسي با آسموني شدن و آسموني زندگي كردن،با نبود فيزيك اون فرد از دست رفته توي هيچ جا از اين كره ي خاكي،كه لعنت بهش،كنار مياد ولي موضوع صد در صد فرق ميكنه اگه از كسي جدا باشي و عدم حضورش رو حس كني و در عين حال از زنده بودنش و زندگي كردنش اونم همين دور و اطراف با خبر باشي! من چه طور ميتونم براي چنين مدل از جدايي،اونم جدايي با درد،عذاداري و از پس زده شدنم توسط اون فرد كه حالا مهم ترين و تنها آدم زندگيمه غصه نخورم؟نميتونم از زدن قلبش آگاه باشمو براي رسوندن خودم بهش تلاش نكنم هر چند اون فكر ميكنه من يه سؤ استفاده گره عوضي هستم در صورتي كه من براش يه خبر به غمناكي هواي باروني و يه بغل به گرمي تابستون دارم
"شنيدي چي گفتم؟" هوسوك كمي به سمتم خم شد و بعد از ديدن هدفونم كه طرف ديگه اي بود اون رو كشيد و با فكر اين كه حتما به خاطر صداي آهنگ به حرف هاش توجهي نكردم ادامه داد:"آيش اين كارها ديگه چيه؟داشتم ميگفتم بي تأثير نيست" بدون اينكه از چيزي سر در بيارم حرفش رو با چشم هام تأييد كردمو پشت سرش از اتوبوس پياده شدم! درست رو به روي پاساژ وسايل الكترونيكي براي خريد يه اسپيكر درست و حسابي براي هوسوك
BẠN ĐANG ĐỌC
The dark road by my side
Fanfictionكيم سوكجين :"هيچوقت با درونم همراه نبودم.هميشه يك قدم عقب تر يا جلوتر راه ميرفتم.به فريادهاي توي سرم بي توجهي نميكردم اما كاري براشون انجام نميدادم.گناه هاي زيادي كردم كه هيچوقت قرار نيست بابتشون خودم رو ببخشم.من با تمام اين افكار به زندگيم ادامه مي...