"براي خودم نميخوام!" با ديدن نگاه قضاوت گرانه ي فروشنده سريع جمله ام رو ادامه دادمو كامل كردم:"من كه گي نيستم" و صداي جين هيونگي كه يه هفته اي ميشد ازش بي خبر بودم توي گوشم پيچيد و من رو روي لبه ي پرتگاه قرار داد.پرتگاه درد.كيسه ي توي دستم رو روي ميز سفيد رنگ گذاشتمو با لبخندي كمي بزرگ تر از لبخندي ريز صندلي رو كشيدمو رو به روي جيميني كه لبه ي تختش نشسته بود نشستمو دست هام رو روي پاهام گذاشتمو گفتم:"ديروز با هم صحبت نكرديم! سرت شلوغ بود؟"
پلك هاي بسته اش باعث شدن دست هاش رو بالا بياره،روي صورت من بذاره و كاري كنه چشم هام رو ببندمو به دنياي سياهش ملحق بشم! دنيايي با سياهي بي كران كه آرامش خاصي رو توي وجودم روشن ميكرد! بدنم،قلبم طوري واكنش نشون ميداد كه انگار تمام اين سال ها منتظر چنين نوازشي بوده اما من يه پسرم،چه طور چنين چيزي رو از جيميني قبول كنم وقتي ميدونم كاملا از طرف خودم،خانواده ام،اطرافيان و هر كس ديگه ي توي كره پس زده ميشم!
پس به آرومي چشم هام رو باز كردم،دستم رو روي دست جيمين گذاشتمو خواستم اون رو پايين بيارم كه با ديدن لبخندش،با برخورد امواج صداي لطيفش با گوش هام،انگشت هام رو همون جا نگه داشتم:"هيونگ! دلم برات تنگ شده بود.زود زود بيا و من رو ببين! نكنه اونقدرها هم زيبا نيستم كه دوست نداري از نزديك ملاقاتم كني؟" به آرومي خنديدو به آرومي با صدايي مطمئن جواب دادم:"زيبايي! خيلي زيبايي" و بزاق دهانم رو قورت دادم.
BẠN ĐANG ĐỌC
The dark road by my side
Fanfictionكيم سوكجين :"هيچوقت با درونم همراه نبودم.هميشه يك قدم عقب تر يا جلوتر راه ميرفتم.به فريادهاي توي سرم بي توجهي نميكردم اما كاري براشون انجام نميدادم.گناه هاي زيادي كردم كه هيچوقت قرار نيست بابتشون خودم رو ببخشم.من با تمام اين افكار به زندگيم ادامه مي...