پسر جوون و بيچاره گوشه ي مبل نشسته و در حالي كه با چشم هاي پر از اشك و قرمز به ديوار رو به روش خيره شده،پاهاش رو توي بغلش گرفته بود و لب به غذاهايي كه پيش روش گذاشته بودم نميزد!همون طور كه كنارش،كمي دور نشسته بودم سرم رو كمي كج كردمو تونستم تر شدن لب هاي صورتيش توسط زبونش و در نهايت سعي براي قورت دادن بغض بزرگ توي گلوش رو ببينم! اما بعد از اون بود كه چونه اش لرزيد و لب پايينش رو گاز گرفت تا با به ياد اوردن صحنه هاي برنده اي كه حسابي حال قلب و هيجانش رو گرفته بودن گريه اي نكنه.
دستم رو روي گردنم كشيد و با اطمينان به خودم،تلاش كردم تا بهش قوت قلب بدم،در حالي كه با آرامش صحبت ميكردم:"تهيونگا دنيا به آخر نرسيده.اولين بارتون نيست.ببين تو هم جاي اون بودي،توي اون موقعيت هر كسي رو ميديدي سرش داد ميزدي و ازش فرار ميكردي نه؟من فقط ميگم..."
با صداي لرزون وسط حرفم پريد:"سوكجين خيلي خودخواه شده.اخه مگه من چه كاري از دستم برميومد و انجام ندادم؟من بچه بودم كه با دوست پسرش به خونه اومد و گرايش و ميل جنسيش رو بيان كرد.فقط ميتونستم نگاه و سكوت كنم.فقط ببينم كه چه طور بيرونش كردن تا آبرومون رو نبره.نه ميتونستم باهاش از اون خونه فراري بشمو نه ميتونستم تو روي پدر و مادرمون كه الان زير خروار ها خاك هستن بايستم.حتي كاري از دست خواهر بيچاره امون هم برنميومد هوسوك هيونگ.حالا من هر دو طرف رو از دست دادم.مگه چند وقت از مرگشون گذشته؟هنوز يك سال هم نشده كه انقدر تك و تنهام.سردرگمم،دلم يه پشتوانه ي خوب ميخواد،دلم برادر بزرگ ترمو ميخواد،يكي كه بهم بگه اونقدرها هم بدون خانواده نشدم.آخه چه گناهي كرده بودم كه ساعت آخر كلاسم بايد خبر تصادف و مرگشون رو ميشنيدم؟"
ESTÁS LEYENDO
The dark road by my side
Fanficكيم سوكجين :"هيچوقت با درونم همراه نبودم.هميشه يك قدم عقب تر يا جلوتر راه ميرفتم.به فريادهاي توي سرم بي توجهي نميكردم اما كاري براشون انجام نميدادم.گناه هاي زيادي كردم كه هيچوقت قرار نيست بابتشون خودم رو ببخشم.من با تمام اين افكار به زندگيم ادامه مي...