تهيونگ - من ميايم

419 90 3
                                    

توي آينه نگاهي به خودم و بعد سرم رو پايين انداختمو نگاهي به ساعت كردم! عقربه ي كوچك روي يك و عقربه ي بزرگ تر روي چهار قرار داشت

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

توي آينه نگاهي به خودم و بعد سرم رو پايين انداختمو نگاهي به ساعت كردم! عقربه ي كوچك روي يك و عقربه ي بزرگ تر روي چهار قرار داشت.ساعت يك و بيست دقيقه اس اما هوا تاريكه،نصفه شبه و من با چشم هاي پف كرده و قلبي شكسته،در عين حال پر از اميد ديدار كسي كه دوستش دارم،برادرم،بيدار نشستمو نميتونم مغزم رو خاموش كنم،نه تا وقتي كه دوباره صورتش رو ببينمو توي آغوشش فرو برم!

مدت زيادي كه از نبودش ميگذره! نه اين كه بهش حق نميدم اما آيا حق من هست كه از برادر بزرگ ترم محروم بشم اونم وقتي كه هيچ نقشي توي گذشته و زندگي و روابطي كه با پدر و مادرمون داشت،نداشتم؟من فقط يه نوجوون بودم كه تا حرفي ميزدم با جملاتي مثل 'تو به درس و مشقت برس' و 'تو دهنت هنوز بوي شير ميده' رو به رو ميشدم پس مجبور بودم ساكت بمونم ولي با اين حال الان تنها من از اون خانواده اينجا حضور دارمو حسابي توسط برادر بزرگ ترم پس زده ميشم و نميدونم چرا! نميدونم چرا چون من اون رو هر طور كه باشه،حتي با اين كه به يه ستاره ي پورن تبديل شده دوست دارم!

كاغذ كوچكي كه روش آدرس خونه ي سوكجين هيونگ رو نوشته بودم برداشتمو از خونه بيرون زدم تا دوباره و دوباره شانس خودم رو براي ديدار باهاش امتحان كنم پس اين موقع شب وارد اين مجتمع ميشم،همون جا ميخوابم تا فقط صبح متوجه رفت و آمدش بشمو توي عمل انجام شده قرارش بدم! كارم عقلاني نيست اما كاره جين عقلاني به حساب مياد كه با چيزي منطقي جواب بگيره؟

وارد مجتمع بزرگ و باشكوهي كه چهره ام رو از تعجب پر كرده بود شدمو با خودم گفتم:"واو! سوكجين تو اينجا زندگي ميكني" اما قبل از جلب كردن توجه هر يك از نگهبان هاي لابي خودم رو به آسانسور رسوندمو درست وقتي كه فكر كردم مجبور به دروغ گفتن نيستم كسي يقه ام رو گرفت:"ببخشيد آقا منزل چه كسي تشريف ميبريد؟" و اسمي كه هوسوك برام پيدا كرده بود به زبون اوردم تا اين شك هاي هر چند درست رو از خودم دور كنم:"خونه ي مين يونگي! بله،مين يونگي.طبقه ي سيزدهم"

نگهبان از سر تا پا به مني كه تقريبا با وضعي شلخته و موهايي بهم ريخته اونجا حاضر شده بودم نگاه كرد و بالاخره به زبون اومد:"آقاي مين بيرون هستن! ميتونين همين جا منتظر بمونين و بعد از ورود و تأييدشون بالا بريد"

زبونم رو روي لب هام كشيدمو نميدونستم بايد از اين كه جين توي همچين جاي امني زندگي ميكنه خوش حال باشم يا به خاطر اين امنيت بالا و موفق نشدنم فوش بدم كه با شنيدن صداي مرد ديگه اي تصميمم رو گرفتم،خوش حال شدم:"مشكل چيه؟آقاي مين هميشه قبل از يك خونه هستن.پدرشون،صاحب واحد اين قانون رو گذاشتن و ما رو هم خبر دار كردن.يادت رفته؟ايشون مطمئنن تا الان برگشتن" نگهبان اول به دست لرزونم نگاهي انداخت و همين كه دستم رو با عصبانيت بين موهام كشيدم دكمه ي آسانسور رو برام فشرد:"بفرماييد"

بي توجه به لحن هشدار دهنده اس وارد آسانسور شدمو دكمه ي سيزده رو فشار دادمو با بسته شدن درب سرم رو به پشتم تكيه دادم،چشم هام رو بستمو همين كه خواستم نفس عميقي بكشم ديواري كه بهش تكيه داده بودم باز شد و باعث شد بفهمم در دوم از طرف مخالف باز ميشه و سمت ديگه اي قرار داره پس تعادلم رو از دست دادمو محكم و با باسن زمين خوردم:"آيش!" صدام رو آروم نگه داشتمو همون طور كه دستم رو روي پشتم ميكشيدم چند قدمي كوتاه برداشتمو به اميد ديدار با برادرم كنار ديوار بيروني آسانسور،كنار گلدون خوشگل گياه سبز رنگ نشستمو چشم هام رو بستم و به آرومي زمزمه كردم:"منتظرتم سوكجينا! بيا! دلم برات تنگ شده" و نبايد اين اتفاق ميفتاد اما به خواب فرو رفتم

"يا! بيدار شو! تو ديگه كي هستي؟" با شنيدن صداي مردي غريبه و برخورد آروم دستي با صورتم كمي از جام پريدمو با تعجب و گيجي به دور و اطرافم نگاه كردم و بعد روي چشم هاي فردي كه رو به روم بر روي زانوهاش نشسته بود متمركز شدم:"چي؟"

"تو كي هستي؟چي ميخواي؟چرا اينجا خوابيدي؟" و وقتي همه چيز رو به ياد آوردم با ترس مچ دستم رو بالا گرفتم تا زمان رو به خودم ياد آوري كنم:"ساعت چنده؟اوه خدا..تازه دو و نيمه" روي صورت پسر مو توسي اخمي نقش بست:"نميخواي جواب من رو بدي؟"

آب دهنم رو قورت دادمو نا مطمئن به حرف اومدم:"كيم جين! خيلي دوستش دارمو طرفدارش هستم! اومدم كه ببينمش! ميدونم اينجاس" چهره ي مردي كه مطمئنن مين يونگي بود از هم باز شد،كمي به دور و اطرافش نگاه كرد و بعد از چند ثانيه فكر لبخند ريزي زد:"راستش من نميدونم كيم جين كيه اما مطمئنم كه توي اين ساختمون زندگي نميكنه!"

به شونه ام زد و روي پاهاش ايستاد:"اگه آدم معروفي بذار راحت زندگي شخصيش رو داشته باشه ولي به هر حال خسته نباشي" و رمز در رو زدو وقتي اون باز شد،مين يونگي داخل شد و سرش رو سمت برگردوند:"وقتت رو توي اين مجتمع تلف نكن و پاشو برو" بلند شدمو اولين سوالي كه از روي كنجكاويم توي سرم ايجاد شده بود پرسيدم:"آقاي مين يونگي درسته؟مگه نبايد قبل از يك خونه باشي؟"

با ديدن ايجاد دوباره ي اخم و چين روي پيشوني پسر از صحت حرفم و تنفر يونگي نسبت بهش با خبر شدمو لبخند ريزي زدمو به حرفش گوش دادم:"همه چيز با پول حل ميشه! برو خونتون" و در رو توي صورتم بست،با فكره اين كه حالا سوار آسانسور ميشمو به سمت خونم حركت ميكنم اما من تنها توي چهار چوب گوشه ي كه قرار داست پنهان شدم تا حداقل فقط رفت و آمدش رو تماشا كنم

The dark road by my sideDonde viven las historias. Descúbrelo ahora