EP 1

3.2K 390 60
                                    

از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.
خدمتکارها تعظیم کردن بهم. این دهمین سالگرد پدر بزرگ بود.
"قربان خونه آماده است برای مهمونها!" سرم رو تکون دادم. همه جا رو چک کردم.

بعد از فوت پدر بزرگ خدمتکار ها موندن توی خونه با اینکه هیچ شخصی نبود که بهش خدمت کنن! حالا هم قرار بود کل خانواده دور هم جمع بشیم و باز قرار بود اون آدمهای سابق با هم روبروشیم... با یه فرق... اینبار بچه ای هم در کار بود!
از پله ها رفتم بالا و پشت در اتاقم ایستادم. جرات نداشتم درش رو باز کنم... بعد از آخرین باری که توی این اتاق خاطره داشتم ۵سال میگذشت و دیگه پام رو توش نذاشته بودم. ازش فاصله گرفتم و خدمتکار ها جلوم بودن با چمدون
"قربان توی اتاق سابقتون بزاریم؟!" سرم رو بعنوان نه تکون دادن و چمدون ها رو به اتاق مهمان بردن.

از پله ها پایین رفتم و نمیدونستم توی خونه به این بزرگی تنها چیکار کنم! کوله ام رو از ماشین آوردم و توی سالن نشیمن رفتم و وسایلم رو پهن کردم! بعد از اینکه فارق التحصیل شده بودم توی شرکت بزرگی شروع به کار کرده بودم و حالا جزو هیئت مدیره شرکت بودم و مدیر بخش گرافیک!

به خودم که اومدم گوشیم زنگ خورد و بعد صدای در اومد.

×سلام عزیزم... خوبی؟!
+من تا یه ربع دیگه میرسم
×کسی پشت دره! بیا منتظرتم!

به ساعت نگاهی کردم ۲بود!
حتما نامجون یا هیونا بود. در رو باز کردم و نفسم حبس شد.
"سلام جونگکوک!" سرم رو تکون دادم. ولی از جلوی در کنار نرفتم!
به در تکیه دادم و بهش خیره شدم!
دستش رو آورد جلو و گونه ام رو نوازش کرد.
"تهیونگ؟!" دستی روی شونه اش اومد و مرد جذابی پشتش ظاهر شد. تهیونگ دستش رو عقب کشید و رفتم کنار و وارد شدن.
"کدوم اتاقا آماده ان؟!"
"اتاق قدیمی رو تمیز کردن ولی من نرفتم اونجا، میتونی با آقای ؟" و به مرد خیره شدم
"تِگئون هستم ولی میتونی جیسونگ صدام کنی!" لبخند زد.
"اممم خب میتونین برین اتاق قدیمی! تهیونگ سرش رو تکون داد و رفتن سمت اتاق!
همینقدر راحت رفت اون اتاق.

رفتم توی نشیمن و وسایلم رو داشتم جمع میکردم که اومدن پایین.
"کوکی برنامه امون چیه؟" و دوباره صدای در اومد.
در رو باز کردم و مینگیو پشت در بود.
"اونا اینجان!" اروم توی گوشش گفتم و ازش که فاصله گرفتم بوسه ای به نوک بینیم زد.
برگشتم و جیسونگ لبخند زده بود بهمون و نگاه تهیونگ ولی متفاوت بود!
این غول مرحله اول بود! غول مرحله دوم روبرویی یونگی و تهیونگ بود و در نهایت مرحله آخر بچه ای بود که من و تهیونگ قرار بود پدر خونده اش باشیم! البته فقط من خبر داشتم!

"مینگیو، تهیونگ رو میشناسی، اوشونم جیسونگ، همراهشه!" مینگیو سرش رو تکون داد.
"سلام هیونگ! البته یذره عجیبه الان بهت بگم هیونگ.... سلام مستر جیسونگ!"
"جونگکوک و مینگیو؟! هیونگ صدام کنین من و تهیونگ همسنیم!" و دستش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت.
تهیونگ الان ۴۲سالش بود و قرار بود بعد از سالگرد پدر بزرگ یه جشن کوچیکی با تهیان برای سالگرد ازدواج اونا و تولد من بگیریم!

رفتیم توی اتاقامون و مینگیو پرید رو تخت و جلوم نشست
"پسر نمیخوام روحیه ات رو تضعیف کنما ولی اون جیسونگ فوقالعاده سکسیه... بجای تهیونگ مخ اونو بزن خیلیییی ددی متریاله! اوفففففف"
"خاک تو سرت مین! آوردمت که تهیونگ بهم ترحم نکنه که نتونستم عاشق کسی بشم وگرنه دیگه از سنم گذشته شوگر ددی داشته باشم! من فقط میخوام بدونم چرا تهیونگ ۵سال پیش تنهام گذاشت!" مین سرش رو تکون داد و روی تخت ولو شد.
"هعی نمیخوای که رو تخت بخوابی؟!" با چشمهای گرد بهش نگاه کردم ولی اون خوابش برده بود!
سرم رو تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون. توی تراس جلوی نشیمن نشستم و به باغ پشت خونه خیره شدم!
"دلم برات تنگ شده بود!"
"خب؟!" بهش نگاه کردم و قلبم لرزید. تهیونگ کنارم نشست و به رو برو خیره شد.
"خیلی عوض نشدی!"
"ولی تو خیلی پیر شدی!" صدای خنده اش توی گوشم پیچید و مست شدم. برگشتم سمتش و به موهاش نگاه کردم که نقره ای کرده بود ولی زیر چشمهاش گود شده بود! شبیه کسایی یود که قراره به زودی بمیرن!
"تهیونگ؟!"
برگشت و باز چشم تو چشم شدیم، دلم میخواست تا ابد بهش خیره بشم و آروم بمیرم!
آروم دستم رو بردم روی دستش گذاشتم و گرماش قلبمو ذوب کرد.

اون یکی دستشو روی دستم گذاشت و گرفت تا منو از خودش جدا کنه! اشک توی چشمهام جمع شد...

خب فک کنم اصلا انتظار اینو نداشتین!
فصل دو رو هم از ته دلم مینویسم و هر چه بادا باده! مثل فصل ۱!!!!
امیدوارم خوشتون بیاد ولی اتفاقای جالب توش میوفته
و یوگیوم اگر دیدین بهم بگین مینگیوش کنم!😅😅😅
و نظر و ووت بدین
ندادین هم نوش جونتون😂🤦🏻‍♀️
اونقدر تو فیکا خوندم حس میکنم باید هعی بگم!!!😑😂

Call Him Baby[7]Where stories live. Discover now