EP 3

1.8K 344 66
                                    

*آقا خواستم بگم چندتا پارت اول یذره اعصاب خورد کنن و حوصله به خرج بدین چون پارتای تهکوک جذابی داریم! و اینکه اسمات فعلا نداریم تا ببینیم تهیونگ کی از تنگ بازیش دست میکشه و میگه چه مرگشه!پس یذره صبر کنین!*
و اینکه پارتها چون هنوز راه نیوفتادن ۳۰تا ووت شرطه و جدی میگم با ۲۹تا آپ نمیکنم! چون حدود ۴۳تا سین داشته!😂
و فیک تا پارت ۵ آماده اس! و پارت ۵آخرش استارت زده میشه!^.^ ولی این قسمت هارم بخونین یسری اطلاعات بگیرین!

تهیونگ:

قلبم با حرفی که زدم‌به درد اومد... کلی باید همین میشد... باید ازم متنفر میشد! یهو صدای شکستن اومد.
"قربان دستتون" برگشتم و رفتم توی آشپز خونه و سینگ خون بود و زمین هم قطراهاش میریخت!
"احمق... اگر تاندونای دستت قطع بشه چی؟!" آروم بلندش کردم و سوار ماشینش کردمش.
خودمم نشستم و حرکت کردم! رفتیم درمانگاهی که ۱۰سال پیش اومده بودیم تا دست من رو گچ بگیرن!
"تاریخ تکرار میشه!" نیشخندی زدم و جونگکوک رنگش کامل بریده بود!
در رو براش باز کردم و سر گیجه داشت.
نا خود آءاه پیشونیش رو بوسیدم و از ماشین پیاده شد و وزنش رو روم انداخت!
اروم کمرش رو گرفتم و رفتیم اورژانس!
"تهیونگ... ولم نکن!" کاملا مشخص بود از اطراف هیچی نمیفهمه! روی تخت نشوندمش و خواستم بلند شم که محکم منو گرفت!
یکی از انترن ها اومد و لوازم بخیه رو آورد! شروع کرد بخیه زدن و به من و جونگکوک نگاهی کرد!
"شما پدرش هستین؟!" ابروهامو دادم بالا. شکه شدم، اینقدر داغون شدم؟!
"خیر فامیلیم!" پسر نیشخند کوچیکی زد.
"فهمیدم!" و لبخند ریزی زد!
"دقیقا همون چیزی که فکر میکنی ام!" پسر اول شک شد و بعد معذرت خواهی کرد!
"چندسال... تفاوت--"
"من ازش ۱۲سال بزرگترم!"
"اوه!" لبخند بی رنگی زدم! غلط  ترین کار ممکن رو کرده بودم! جونگکوک لبخندی بهم زد. موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم! اون هنوز از داراییهای من بود!اون هنوز مال من بود!

توی ماشین به سمت خونه بودیم!
"تهیونگ... تروخدا... تنهام نذار... ولم نکن!" و گریه اش گرفت! بغض گلوم رو فشرد! نمیتونستم نفس بکشم!
نباید گریه میکردم!لبم رو گزیدم.
"تهیونگ... ۵سال عذاب کشیدم... تروخدا... اگر ذره ای هنوز برات مهمم... التماست میکنم!" این صدای بغض آلود اشکایی که از چشمهاش میومد.. اون نگاه ملتمس! میتونستم جونمم فداش کنم تا اینطوری نبینمش!
"جونگکوک درک کن! اگر دوستم داری و اینقدر عاشقمی ولم کن! چون داری منو اذیت میکنی!" جلوی خونه نگه داشتم! هوا ابر بود!عجیب بود همچین هوایی توی تابستون!
"تهیونگ... راستشو بهم بگو... چرا عذابم میدی... نکنه عین فیلما سرطان داری!" خنده ام گرفت! واقعا دلم نمیخواست درگیر چیزی بشه اونم فقط بخاطر من!
"پیاده شو!"
"نهههههه!!!!!" داد زد و دستش که باند پیچی شده بود رو شروع کرد کبودن توی اینور و اونور و بالاخره با هر داد و ناله اش اشکهام پایین میریخت. بالاخره از مچش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و محکم نگهش داشتم!
"جونگکوک... داری دیوونه ام میکنی... بزار آروم بمیرم حداقل... اینطوری نمیتونم هیچ وقت ولت کنم..." هر دو توی آغوش هم گریه کردیم تا آروم شیم.
"تهیونگ... تا شب تولدم وقت داری... یا برمیگردی پیشم... یا خودمو میکشم... ۳۰سال زندگی زیادم هست!" و از ماشین پیاده شد!

توی جام موندم!
باید چیکار میکردم. اگر به خودش اسیبی میزد خودمو تا ابد نمیبخشیدم... ولی برای من، اون نمیتونه مرلقبم باشه چون خودش کار داره و نمیتونه هر وقت خواست بیاد دنبالم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه. مین گیو ناراحت روی مبل نشسته بود و جیسونگ کنارش بود!
"جونگکوک خوبه!" لبخند کمرنگی زدم
"مین گیو هر ۲۴ساعت باید به زخماش بتادین ب--"
"خودم کاراشو انجام میدم!" ته یان بود! بهش نگاه کردم!
سرمو تکون دادم
"جیسونگ..." از جاش پا شد و اومد باهام توی اتاق
"خیلیییی درد میکنن!" بغض هنوز توی گلوم بود و دونه دونه لباسام رو در آوردم...

روی تخت افتاده بودم، چرا باید همچین بلایی سرمون میومد!
"خوبی؟" سرم رو بعنوان نه تکون دادم"درد؟!" سرم رو باز تکون دادم. از جاش پا شد و لخت شد و رفت حموم!
صدای در اومد "کیه؟!"
"مین گیو!"
"الان وقت مناسبی نیست!"
و صدایی دیگه نیومد.

مین گیو:

از جلوی اتاق تهیونگ رفتم کنار ته یان و یونگی هم خواب بودن و نمیدونستم باید چیکار کنم! درجا صدای گریه بچه اومد و دویدم سمت اتاق تهیان
"نونا... جونگکوک تب داره!" در زدم و بلند میگفتم و در یهو باز شد و یونگی اومد بیرون.
"نمک... سطل آب حوله" سرمو تکون دادم و بردم بالاسر جونگکوک
"تهیونگ ولم کرد... اون ولم کرد... اون عاشقمه ولی ولم کرده..." جونگکوک پشت هم میگفت. دلم براش کباب بود.
شاید عجیب باشه ولی جیسونگ اون موقع به من گفت که دوست پسر تهیونگ نیست! ولی نگفت چرا با همن!
"مین گیو.. تبش اومد پایین ولی دیدی خیلی داغ شد به پهلو بخوابونش و هر جور شد یکی از ما ۴تا رو بیدار کن! سرمو تکون دادم.
با نگرانی رفت. باید باهاش چیکار میکردم.
" مینگیو؟" رفتم کنارش و دستش رو گرفتم
"جونم؟!"
"منو... من سکس میخوام!" جا خوردم! اون چش بود یهو وسط اینکه تب کرده!
"بخواب کوکی داری هذیون میگی!"
"نههههه... اگر نمیکنی بگو هرکی رسید بیاد!" زدم به پیشونیم و پارچه رو یذره باز کردم و روی چشم هاشم گذاشتم
"بگیر بخواب!" نفسمو دادم بیرون و جامو پایین تخت انداختم و خوابیدم ولی خوابی که هر یه ساعت میپریدم و دمای بدنش رو چک میکردم...



یاتدون نره ۳۰تا ووتو😈💜

Call Him Baby[7]Where stories live. Discover now