جونگکوک:
تن بچه ها مایو کرده بودم و با هم رفتیم سمت استخر و ازونجایی که نگران جیوون بودم با اینکه لباس مخصوص داشت ولی یه تشت بزرگ آوردم و توی اون کنار استخر گذاشتم.
تهیونگ با سینی خوراکی اومد و همچنان تی شرت و شلوارک تنش بود!
"تهیونگ مشکلت با پوست چیه؟!" شونه اش رو خاروند.
"تو برو با هانول منم مراقب جیونم، مگه نه؟!" پیش جیون نشست و با هانول رفتیم توی استخر و قشنگ شنا میکرد.حدود نیم ساعت توی اب بودیم که نسبتا هوا خنک شد.
"کوکی صبر کن حوله هانول توی خونه اس... تو اب باشین تا بیارم براتون سرما نخوره!" جیون رو برداشت و با خودش برد داخل و بعد از مدتی با حوله هانول اومد و دورش پیچیدیم و مثل فرش بلندش کردیم و اونم فقط میخندید بهمون!تهیونگ تن اون هم لباس کرد و من برگشتم تا وسایلا رو جمع کنم که لرز افتاد به تنم! من عاشق این حس بودم!
رفتم توی خونه و تهیونگ هات چاکلت درست کرده بود و جیوون خواب بود توی اتاقش!
لباسم رو عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه و تهیونگ داشت غذا میپخت!
یهو به سرم زد!"برای سورپرایز کردن جیوون کیک بپزیم؟!" هانول دستاشو بالابرد و داد زد!
آرد و تمام چیزایی که میخواستیمو برداشتم و با هم مخلوط میکردیم و ارد تو صورت هم میپاچیدیم و آخرش که کیک رو توی فر گذاشتیم هانول رفت روی مبل بخوابه و من و تهیونگ موندیم!غذای اونم آخرای اماده کردنش بود!
از پشت توی آغوشم گرفتمش! دلم نمیخواست ولش کنم اونم بی حرکت مونده بود و با پایین نگاه میکرد.
"بهم بگو چته!""بیا یه سفر دوتایی بریم... وقتی برسیم به هتل همه چیزو بهت میگم و وقتی برگشتیم تصمیمتو بگیر!"چطور شد که اینقدر رام شد.
"بهت خیلی سخت گرفتم..." و عطسه بلندی کردم و دومیش هم پشتش اومد! از حس ته بینی و گلوم فهمیدم تا ۵ساعت دیگه خواهم مرد!
شام رو خوردیم و هانول پا نشد از خواب پس به تهیونگ گفتم ببرتش بالا چون ممکنه مریض شه بخاطر من!
رفتم توی اتاقم و لباسام خیس عرق بودن.
درشون آوردم و گوشه تختم انداختم. رفتم روی تخت و داشتم میلرزیدم ولی فقط عرق میکردم! به حالم خندیدم و رفتم زیر پتو.تقی به در خورد و تهیونگ بود.
"ته نیا من... مریض شدم!" و سریع تر اومد سمتم و عجیب بو حالش!
"میخوای ببرمت بیمارستان؟!" سرمو تکون دادم.
"برو بیرون... مریض شی بچه ها.... هم مریض... میشن!" لبم رو گزیدم. تهیونگ کنارم نشست و موهام رو نوازش کرد.خودشو زیر پتو کنار من جا کرد و منو توی آغوشش کشید.
"راحت بلرز الان.... من پیشتم!"
"تهیونگ.... اگر نمیخوای باهام ادامه بدی پس چرا اینکارارو میکنی؟!" و هیچ صدایی ازش در نیومد.
چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم.۵ روز بعد:
حالم خیلی بهتر شده بود ولی گلوم چرک کرده بود و بچه ها هم بخاطر من بشدت در شرف مریضی بودن و تهیونگ فقط یه کوچولو سرما خورده بود!
هانول داشت کتاب عکس دارش رو میخوند و برای جیون داستان تعریف میکرد.
آشپز خونه رو تمیز کردم و داشتم ضرف هارو میشستم که هانول جیغی زد و با ترس دویدم سمتش.
جیون بالا آورده بود و فقط صرفه میکرد پس دویدم طرفش و توی بغلم گرفتمش و زدم پشتش تا چیزی اگر توی گلوش گیر کرده بیاد بیرون.
و بعد زد زیر گریه!
به سریع یه ماسک زدم و بغلم گرفتمش.
"عمو چیکارش کنیم؟!" چشمای هانول گریون بود.
"صب کن تهیونگ از حموم بیاد میگم بیاد تمیز کنه!" هانول سرشو تکون داد و از صداهایی که از توی پوشک جیون ساطع میشد حس کردم اون پایین خبراییه!
روی مبل گذاشتمش و آروم پوشکش رو باز کردم.
"فک کنم مسمومی چیزی شده!" شستمش و پوشکشو عوض کردم و توی روروعکش گذاشتم و به اتاق تهیونگ گوش کردم و صدای کمد و اینا میومد پس آروم در زدم و وارد شدم و تهیونگ لخت جلوم بود!اطراف زیر بغلش و دستش و بین پاهاش تمام قرمز بود! و چندتا چیز شبیه کرم روی کمد بود و بهم زل زده بود!
"تهیونگ... تو.... چرا؟" تهیونگ سرش رو چرخوند و روی تخت نشست و حس کردم شاید جیون بتونه ۱۰دقیقه صبر کنه!تهیونگ:
جونگکوک کل بدنم رو دیده بود و قطعا چیزی برای از دست دادن وجود نداشت!
حتما هم اتفاقی افتاده بود که اینطوری اومد تو!
"چیزی شده؟!" بدون اینکه نگاهش کنم گفتم. جونگکوک اومد جلوم.
"تو واقعا فکر کردی که نباید به من چیزی بگی؟!" جونگکوک داد زد و به چشمهاش خیره شدم."تو خودتو از من محروم کردی که تنهایی با دوستت بخوای زندگی کنی؟!... اصن تو چیزی میفهمی از احساس من به خودت!؟ تو یه خودخواه عوضی هستی!" بدون نفس کشیدن فقط داد میزد و چشمهام رو بستم تا اشکهاش رو نبینم."ازت متنفرم کیم تهیونگ... من هنوز پای حرفم هستم... تا روز تولدم فقط وقت داری که رابطه امون رو درست کنی چون بعدش دیگه من وجود ندارم!"
از اتاق رفت بیرون و چشمهام رو باز کردم و به جلوم خیره شدم که صدای جیغی اومد و بدون اهمیت دادن به داروم لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون و جیون بالا آورده بود و هانول یه گوشه گریه میکرد و جونگکوک با ساک جیون اومد و من بلندش کردم و با هانول رفتیم سمت ماشین...
ببخشید خیلییییی طول کشید چون نمیدونستم میخوام فیکو چیکار کنم
ولی بفرمایین!
الانم ایده دارم براتون مینویسم
YOU ARE READING
Call Him Baby[7]
Fanfiction《کامل شده》 فصل دو ددی صداش کن! ۱۰سال از شروع رابطه پسرا و فوت پدر بزرگ و ازدواج زوج پیچیده گذشته و خیلی چیزا بر خلاف تصور تغییر کرده، و جونگکوک برای سالهایی که از دستش رفته چه برنامه ای داره و چجوری قراره جبرانش کنه؟! *شخصیت های جدید: جیسونگ(بازیگر)...