دوش گرفته بودم و تهیونگ صدام نکرده بود و فکر کنم خودش داروهاش رو زده بود!
نمیدونم داریم چیکار میکنیم!
فقط میدونم که میخوام بهش بفهمونم بیماریش اونقدر تاثیری توی رابطه ما نداره!نفسمو دادم بیرون و رفتم توی اشپز خونه تا غذا درست کنم که دیدم تهیونگ جلوتر از من در حال کاره.
رفتم پیشش!
"داروهات رو خودت زدی؟!" سرش رو تکون داد و برگشت سمت من!
"جونگکوک بیا دیگه تکرارش نکنیم!""وای تهیونگ چرا نمیفهمی! من فقط میخوام متوجه بشی که من برام مهم نیست بیماریت! حتی اگر قطع نخاع هم میشدی بازم میخواستم با تو زندگی کنم! حتی اگر نمیتونستی انگشتتو تکون بدی!" تو صورتش داد زدم.
"جونگکوک، مادر بزرگ سرطان داشت! ولی با پدربزرگ با هم ازدواج کردن...
مادربزرگ با سرطان مقابله کرد تا ۵سال بعد از بدنیا اومدن من و بعد فوت کرد! من ذره ذره از بین رفتن پدر بزرگو دیدم! میدیدم که شبا توی اتاقشون گریه میکنه و باهاش درد و دل میکنه! پدر بزرگ از تنهایی دق کرد جونگکوک! من نمیخوام این اتفاق برای ما هم بیوفته!"تهیونگ گریه میکرد و لبخند بهش زدم و دستمو دو طرف صورتش گذاشتم!
"ولی تا قبل اون سال ها از تک تک ثانیه هاش با همسرش لذت برد!
من میدونم تو از من ۱۲ سال بزرگتری
من میدونم تو مریضی
من میدونم تو زود تر از من میمیریولی من دلم پر میزنه برای اینکه باهات توی یه خونه زندگی کنم و مراقبت باشم و حضورتو حس کنم!
تهیونگ من عاشقتم... تو زود تر از من میمیری... باشه کسی که دق میکنه منم! خودخواه باش! بزار تا وقتی زنده ای از باهم بودن لذت ببریم وگرنه اینجوری من از زنده بودنت و نبودت کنار خودم دق میکنم!" بغض من هم ترکسید و هردو همدیگرو توی آغوش گرفتیم!"دایی!" صدای هامول بود و با هم برگشتیم سمتش!
"جیون بالا آورد!" و هر سه دویدیم سمت اتاق جیون و جیغ میکشید و گریه میکرد.
توی بغلم گرفتمش و تکونش دادم!
"آروم باش عروسک... ما پیشتیم!" و تکونش دادم.بعد نیمساعت تکون دادنش بالاخره خوابید و هانول پیش تهیونگ بود.
جیونو تو بغل خودم اوردمش تا اشپز خونه و دور هم شام خوردیم و دکتر گفته بود فقط ویتامین بخوره و شیر تا ۲۴ساعت.
بعدش غذای معمولی اگر بالا اوردنش قطع شد.ساعت از دستمون در رفته بود و من و جیون و تهیونگ و هانول توی یه تخت بودیم.
"ته ته... چندروزه تنهاییم؟!"
"نمیدونم!" هومی گفتم و آروم غلت زدم. جیونو روی تخت گذاشتم و دست تهیونگو گرفتم و با لبخند خوابیدم.
امیدوارم بالاخره سر عقل اومده باشه!"جونگکوک؟!.......جونگکوک!" صدای زنونه ای میپیچید توی گوشم و اروم چشمهام رو باز کردم.
تهیان بود. جیون رو توی بغلم از ترسم محکم نگه داشته بودم.
آغوشمو باز کردم براش و دختر کوچولوش رو برداشت و یونگی هم هانول رو از روی تخت!
اروم خزیدم تا به تهیونگ برسم و با رسیدن بهش لبخندی زدم و محکم دستم رو دورش حلقه کردم.تهیونگ:
نمیدونم چقدر خوابیده بودیم ولی وقتی پا شدم بچه ها کنارمون نبودن و جونگکوک بغلم کرده بود.
نکنه کل اونا خواب بود! حس عجیبی داشتم انگار که توی خواب سیر میکنم و با باز شدن چشم جونگکوک اروم گفتم بخواب.
"نترس بچهها پیش تهیان و یونگین!" پس خواب نبود!از جام بلند شدم و روی جونگکوک چیزی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
تهیان توی سالن بود و مشخص بود یونگی پیش بچه هاست.
"خب... رابطه ات چجوری شد؟!"
"من میترسم!"
"خب منم همین الان با دو تا بچه میترسم!"
"تهیان... من نمیخوام بعد از مردنم جونگکوک تنها بمونه!"
"تو نگران نباش... تو بمیری دلوت نامه اماده است... جونگکوکو میارم پیش خودم!" بلند زدم زیر خنده
"اینقدر قوی برنامه ریزی کردی نه؟!" ته یان سرشو تکون داد و در رو باز کردم.
هیونا و نامجون پشت در بودن با خانواده اشون.
سلام کردیم همگی و اومدن تو."من به خدمتکارا میگم اتاقتونو مرتب کنن!" تهیان لبخند زد و همگی توی سالن بودن و گپ میزدن و با اون همه سرو صدا جونگکوک از اتاق بیرون اومد.
سلام کرد و لبخند نسبتا سردی بهش زدم.
هنوز نگران بودم.جونگکوک:
هفته بعد تولدم بود و بالاخره همه اومده بودن! ولی نگران جیسونگ و مینگیو بودم!
بهشون پیام دادم و بعد با نامجون رفتیم توی باغ و کلی گشتیم و از بچگیامون و اتفاقایی که گذشته حرف زدیم ولی چیزی راجب اینکه با تهیونگ بهم زدیم نگفتم!
ما کلی داد و دعوا رو به جون خریده بودیم و حالا زرشک!روز با سرعت برق و باد گذشت و قطعا تهیونگ باز نمیومد پیشم و همه میفهمیدن ما از هم جداییم!
خواستم برم سمت اتاقم که نامجون گفت"چیزی میخوای کوکی؟!" با تعجب بهش نگاه کردم.
"این اتاق منه!" ریز خندیدم. شت به این شانس!
"از پله ها رفتم بالا که اقای لی رو دیدم.
"وسایل منو کجا گذاشتین؟!" پیر مرد لبخندی زد.
"توی اتاق کودکیتون!" نفسمو حبس کردم.
نه تنها امادگی بودن توی اون اتاق رو ندارم بلکه تنهایی هم نمیخوام برم سمتش!
با ناراحتی پشت در ایستادم و سرم رو به در کبوندم و دستگیره رو اروم چرخوندم و رفتم توی اتاق.
یاد ۱۰سال پیش افتادم.
یاد زمانی که جلوی تهیونگ خودارضایی کردم... یا وقتی که وسط عملیات مادرم سر و کله اش پیدا شد...
نفسمو دادم بیرون و رفتم جلوی تخت ایستادم.
با صدای بسته شدن در چرخیدم!فلش بک:
تهیونگ:
اقای لی رو قبل اینکه بره توی اتاقی صدا کردم و بردم گوشه ای! میدونستم کوکی نمیاد داخل الان ولی خب نمیخواستمم کسی از ماجرا خبر دار بشه!
"بله قربان!"
"اقای لی میخوام که وسایل من و جونگکوک رو ببری اتاق بچگیامون!" اقای لی لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
"مثل روز اولش میکنم!" خندیدم و تنهام گذاشت!*****
جونگکوک پشت در ایستاده بود و میتونستم بفهمم ناراحته!
من فکرامو کامل نکرده بودم ولی قلبم بهم میگفت باید جونگکوک رو انتخاب کنم!
در رو باز گذاشت و به تخت خیره شد...
تک تک خاطراتمون توی ذهنم مرور میشد و لبم رو گزیدم. رفتم توی اتاق و در رو بستم. با صدای بسته شدن در جونگکوک چرخید سمتم!سلام جیگرا خوبین؟!
این فیک تموم شه فیک جدید و شروع میکنم و کونمو جمع کنم ویهوپو ادامه میدم!
این فیکم هم تقریبا تو ۴_۵تا پارت دیگه خلاصه شه و تموم شه!
تقریبا میشه ۱۵پارت دیگه
مثل قسمت اولش!

ESTÁS LEYENDO
Call Him Baby[7]
Fanfiction《کامل شده》 فصل دو ددی صداش کن! ۱۰سال از شروع رابطه پسرا و فوت پدر بزرگ و ازدواج زوج پیچیده گذشته و خیلی چیزا بر خلاف تصور تغییر کرده، و جونگکوک برای سالهایی که از دستش رفته چه برنامه ای داره و چجوری قراره جبرانش کنه؟! *شخصیت های جدید: جیسونگ(بازیگر)...