EP 4

1.7K 316 70
                                    

جیسونگ

دو روز گذشته بود و همه چیز آروم بود! شام خورده بودیم و تهیان پیش بچه هاش بود.
"جیسونگ تو با..."
"نه ما با هم نیستیم!" لبخند کجی زدم، تهیونگ مثل برادرم بود... برادری که از دستش داده بودم! نفسمو دادم بیرون و به تهیان نگاه کردم...
"ته یان برای من قیافه نگیر... برادرت یه تصمیمی گرفته... من نه سر پیازم نه تهش!"و مثل بمب ساعتی از جاش بلند شد!
"خفه شو جیسونگ اون بچه ۴ساله نیست ۴۲سالشه! پس نباید اینطوری رفتار کنه! چه مرگشه ام اس گرفته؟ جنون گاوی داره! خب وقتی هیچی نمیگه همه رو عذاب میده! من شیرم خشک بشه به دخترم چی باید بدم بخوره!؟" و رفت بالاسر جیون! جا به جا شدم و با یونگی به هم نگاه کردیم. تماما حق با اون بود ولی این تهیونگ بود که باید تصمیم میگرفت!

تهیان جیون رو آورد و ازش گرفتم تا بغلش کنم خواب بود و شصتش رو داشت میک میزد.
با بچه بازی کردم که یهو تهیونگ اومدپیش ما!
"میتونم؟" تهیان بخاطر عصبانیت رفت و یونگی بهش اشاره کرد تا بچه رو از من بگیره و بچه رو دادم بغلش. با ناراحتی نگاهش میکرد.
رفتم عقب تر و کنار یونگی نشستم!
"تو خونه تهیونگ دیدم عکس قدیمیتونو و خوشحالم که رابطه اتون درست شد." بدون اینکه تهیونگ بشنوه به یونگی گفتم
"درست نشد، تموم شد!" لبخندی زد و به من نگاه کرد.
"تو چیکار میکنی؟!" تمام اتفاقات زندگیم یادم اومد و از شوگا معذرت خواهی کردم. با لبخند غمگینی از جام بلند شدم. رفتم توی اتاق و قرصم آرامبخشم رو خوردم و نشستم روی تخت.
تقی به در خورد و در باز شد.
جونگکوک بود!

جونگکوک:

صدای حرفای تهیان و جیسونگ رو شنیدم! اون با تهیونگ نبود؟!!! دنبالش رفتم و دیدم که رفت توی اتاقشون! به در زدم و وارد شدم! قرص جلوش بود و به من خیره بود
"میخواستم صحبت کنیم!" سرش رو تکون داد و لبخندی زد، از جاش بلند شد و تا خواستیم بریم بیرون تهیونگ پشت در بود!
بهش نگاه چپی کردم و نگاهی به جیسونگ انداختم و رفتم از اتاق بیرون و در رو بستم، تا نیاد دنبالم. توی سالن بودم و به سقف خیره موندم.
دستم گزگز میکرد که دیدم یونگی با جعبه کمک های اولیه جلومه
"بیا پانسمانتو عوض کنم خون ریزی داری!" سرم رو تکون دادم. پانسمانم رو باز کرد و دستم هنوز خونریزی داشت
"بخیه هاش رو چک کن!" صدای تهیونگ اومد و بهش نگاه کردم. حرفی نزدم. دلم نمیخواست جلوی یونگی اتفاقی بین ما دوتا بیوفته!
یونگی دونه دونه بخیه هارو چک کرد و بتادین زد روشون و بست دستم رو.
تا صدای گریه بچه اومد دوید سمت اتاقشون.
تهیونگ کنارم نشست.
"لطفا به خودت آسیب نزن!" برگشتم بهش نگاه کردم و سرم رو به بازوش چسبوندم! همینطوری موندیم و بیشتر خودمو توی آغوشش جا دادم و عطرشو توی ریه هام جمع کردم.
"جونگکوک... سختش داری میکنی!"
"تهیونگ... من آغوشتو میخوام... دست هات رو... بدنت رو... دلم میخواد بازم قایمکی توی هواپیما شیطونی کنیم... دلم میخواد باز یه جایی شبیه بالی بریم و هر شبو با هم بگذرونیم... دلم میخواد تا از خواب بلند میشم توی بغلت کشیده شم و گردنم رو ببوسی! بازم با هم بریم پارک و به بچه ها نگاه کنیم... یا حتی خودمون بریم پیش ته یان و یونگی و یه بچه به فرزندگی بگیریم! دلم میخواد بازم ددی صدات کنم... دلم میخواد بیبی صدام کنی..."تهیونگ دستش رو باز کرد و با سینه م روی پاهاش لم دادم.
"دلم برات تنگ شده بیبی!" لبم رو گزیدم و تنها راه چاره مثل ۱۰سال پیش این بود که مجبورش کنم تا باهام بخوابه!
جهتم رو عوض کردم و از روی شلوار آلتش رو به دندون گرفتم و تا خواستم دکمه هاش رو باز کنم دستش رو جلو خودش گرفت
"نه کوکی!"
"ددی...پلیز... فقط یه ذره!" با غم بهش نگاه کردم و اینبار قطره اشکی از کنار چشمش چکید...
"اگر این اتفاق بیوفته دیگه نمیتونی تحمل کنی پس بیا تمومش کنیم!" از جاش بلند شد و تنهام گذاشت.
رفت توی اتاق و منم روی مبل موندم.
به ساعت نگاه کردم و ۱۲ بود!
خواستم از پله ها که نزدیک به اتاق تهیونگ و جیسونگ بود رد بشم و کنار در کمی باز بود و به داخل نگاه کردم... باید مطمعن میشدم هیچ حسی به هم ندارن!
از لای در به داخل خیره شدم و تهیونگ لخت روی تخت نشسته بود و به دست هاش تکیه دادم بود و تکون خوردن دستهای جیسونگ رو دیدم و نفسم تو سینه ام حبس شد!
اونا... اونا... میخواستن با هم سکس کنن؟!

یذره کم شد این پارت معذرت!
بنظرتون واقعا داشتن سکس میکردن و جیسونگ فقط برای اینکه تهیان عصبانی نشه اونجوری گفت؟
بعد آقا با این سرعتی که دارین ووت میدین فک کنم توی دو هفته فیک تموم بشه!😂😍💜
ووتو میزارم ۳۵تا دو روزه ووت میدین خب😂😅😍
وقت نمیکنم بنویسم فیکو!😂❤

Call Him Baby[7]Where stories live. Discover now