EP 5

1.6K 318 68
                                    

نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بزنم در گوشش پس در رو گرفتم و محکم بستمش! به قدری که صداشو بشنون!
دویدم از راه پله و رفتم توی اتاقم و روی تخت چپه افتادم و گریه کردم و گریه کردم!
اونا با هم بودن و این عذابم میداد!مین گیو خواب بود و خودمو زیر پتو کردم و سعی کردم تا بخوابم...

صبح شده بود. از اتاقم رفتم بیرون و توی خونه گشتی زدم! مین گیو رفته بود یکی از دوستاش رو ببینه، یونگی و بچه هاش توی آشپزخونه بودن و داشت بهشون غذا میداد!
جیسونگ داشت با آیپدش کار میکرد و تهیان و تهیونگ هم نبودن!

صبحونه ام رو خوردم و بعد رفتم توی سالن و پیش جیسونگ نشستم! چرا ازش متنفر نبودم!
"آه جونگکوک میخواستی باهام صحبت کنی؟!" بدون حرف بهش خیره موندم!
"بیا بریم بیرون از اینجا چون ممکنه باز تهیونگ بیاد و نمیخوام وسط مکالمه امون همه چیز یهو تموم شه!" سرمو تکون دادم و اونم از جاش بلند شد و یه شیشه آب آورد با خودش!
عجیب بود بعضی از کاراش!
با هم رفتیم توی باغ جایی که مخفیانه به حرفای یونگی و تهیان گوش کرده بودم! چه خاطراتی توی این خونه نهفته بود!
توی الاچیق نشستیم و به جیسونگ خیره شدم
"حرف بزن!" همین یه جمله رو گفتم و نیشخند زد...

جیسونگ:

قیافه اش عجیب بود و واقعا حس مرکردم بیبی تهیونگه!

"من و تهیونگ و یونگی توی دانشگاه با هم آشنا شدیم! من هم ورودی تا تهیونگ بودم و تا حدودی ماجرای عشقیش با یونگی رو میدونم! و خب من یه مدت توی انگلستان زندگی کردم! من با برادرم و همسر و دوتا دخترم! تهیونگ از وقتی با تو اشنا شد هر هفته برای من از تو تعریف میکرد و خوشحال بودم براش تا اینکه یه مدت زیادی خبری ازش نبود که فهمیدم یونگی برگشته و نامزد کرده با تهیان و البته که پدر بزرگتون فوت کرده!
و خب تقریبا ۵سال پیش که کریسمس ۲۰۱۴بود... من و برادرم رفته بودیم تا درخت... بخریم که خونه.... خونه.... آتیش گرفته بود! برادرم.... هم اتش نشان بود پس دوید توی خونه........ دوید توی خونه و.... نتونستن.... هم-همسرم... و........ب-ب-.... بچه هامو نجات بدن!" نفسم بالا نمیومد! جونگکوک اومد سمتم! چنگ انداختم به جیبم و اسپریم رو در آوردم...جونگکوک ازم گرفت و تکونش داد و دوبار برام زد... سرم گیج میرفت... از اونیکی جیبم قرص هام رو در آوردم و باز ازم گرفت....
"آروم باش.... تروخدا.... نفس بکش!.... چندتا!!!!!" داد زد و با دست دو رو بهش نشون دادم و قرص هارو توی دهنم گذاشت و بهم آب داد...
چشمهام رو بستم و حس کردم به چیز نرمی تکیه دادم و چیزی بازوم رو میماله...
"زود خوب میشی هیونگ..." و صداش کم کم محو شد...

نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با باز کردن چشمم توی اتاق خواب بودم و جونگکوک جلوم نشسته بود.
"خوبی؟!" سرم رو تکون دادم!
"منو ببخش که باعث این اتفاق شدم... و متاسفم برای اتفاقی که برای خانواده ات افتاده!" واقا ازش ممنون بودم! اون درک بالایی داشت و نمیفهمیدم چرا تهیونگ مشکلش رو از جونگکوک مخفی میکنه!
"آااا خب... میخوای ادامه اش رو؟" و جونگکوک سرش رو تکون داد!
"اگر باز حالت بد نمیشه!" اسپری و قرصمو دم دست گذاشتم
"خب مطمعن نیستم... ولی خوشحالم که تو هستی... من بعد اون اتفاق برگشتم کره و تحت درمان شدید قرار گرفتم تا از افسردگی نجات پیدا کنم و ۶ماه قبل از به هم زدن تهیونگ اون اومد پیشم... و آممممم.... باهات به هم زد...." جونگکوک چشمهاش پر از اشک بود!
"تو؟"
/"فوق تخصص پوست "
"سرطان داره؟!" جونگکوک با صدای آرومی پرسید و سرم رو بعنوان نه تکون دادم
/"خودش باید بهت بگه جونگکوک! من خیلی باهاش صحبت کردم، ببین اون بخاطر یه چیز مسخره و البته مهم ازت فاصله گرفته... ولی باید خودش همه چیزو بهت بگه!"
"حالش خوب میشه؟!"
/"نمیدونم!"
"تو ازش مراقبت میکنی؟!"
سرم رو تکون دادم و به چشمهای گریونش خیره شدم. دستم رو روی گونه اش کشیدم تا اشکش رو پاک کنم!
"تو و اون...!" سرم رو بعنوان نه تکون دادم! لبخندی زدم
/"من اصلا گی نیستم!"
"پس دیشب چیکار میکردین؟!" یاد اتفاق دیشب افتادم!پس اون بود که درو اونطوری بسته بود!
/" نمیتونم بگم ولی چیزی نیست که لازم باشه بخاطرش ناراحت باشی! ینی منو اون حتی friends with benefits هم نیستیم!"(ینی دوتا دوستی که نیازهای سکشوال همدیگرو بر آورده میکنن، ولی فقط دوستن!)
جونگکوک از جاش پا شد و تنهام گذاشت...
اون داشت افسرده میشد و من کاملا میفهمیدم!
از روی تخت پا شدم و رفتم بیرون که در باز شد و تهیان و تهیونگ اومدن!
"چه عجب!" تهیان چشمهاش قرمز بود!
رفتم کنارش تا کمکش کنم که آروم گفت میدونه همه چیزو! لبخندی زدم و وسایل رو بردن توی آشپز خونه و خدمتکارا شروع کردن جمع کردن!

یه صحبت سه نفره کرده بودیم و قرار بود با مینگیو هم هماهنگ کنیم! پس وقتی شام تموم شد ته یان همه رو صدا کرد و برنانه ریزی رو گفت!
"خب مثل اینکه نامجون و جین و هیونا و خانواده کوچولوش نمیتونن تا هفته آینده خودشونو برسونن! بقیه هم فقط شب خاک سپاری میان و فقط چند روز میمونن و بعد تولد میرن! پس من و یونگی ازونجایی که یه تایم زیادی کره نبودیم و بچه ها خیلی درگیرمون کردن میخوایم کنار شما بزاریمشون و برای یه هفته بریم دگو!" سعی کردم جدی باشم!

مینگیو خندید!
"خدا رحم کنه ازونحایی که هیچ کدوم توانایی پدر بودن رو ندارین من میرم خونه دوستم چون قرار نیست خوش بگذره!" تهیونگ و جونگکوک شکه بودن و نمیدونستن داره چه اتفاقی میوفته!
"موافقم، مینگیو اتاق اضافه نیست اونجا منم بیام؟!" و تهیونگ محکم به بازوم زد! میدونستم که به مدت یه هفته اونم وقتی بیکاره میتونه از پس خودش بربیاد و اگر نتونه نهایتا به جونگکوک میگه و همه چی حل میشه!
فقط من باید یهو یهروز میرفتم خرید و به دروغ میگفتم جاده بسته شده و میرفتم نزدیک ترین هتل!
ولی درواقعا قرار بود من، مینگیو و دوتا زوج عاشق با هم یه سفر کوتاه بریم دگو!
و امید وار بودم که رابطه جونگکوک و تهیونگ درست شه! چون الان فهمیده بودم که هردوشون بی اندازه عاشق همن!





۱۰۰۹ تا کلمه
مرسی که شرط ووت رو به کون مبارکتون گرفتین ولی قول دادم که امشب اپ کنم! (یذره دیره)
پارت آماده ای هم بعد این ندارم پس اگر اینم ۲۰تا ووت بگیره فک نکنم حوصله کنم پارت جدیدو بنویسم چون ۵۴تا سین داشته و میدونین ازین به بعد داستان ویکوک شروع میشه!
پس ایندفعه به کونتون نگیرید و ۳۵تا ووت بدین:)😈
ماچ های زیاد به لپ و کونتون😂❤

Call Him Baby[7]Where stories live. Discover now