EP 12

1.4K 231 12
                                    

همه درو میز جمع شده بودن و خدمتکارا میز رو چیده بودن و منتظر بودن تا پدر و مادر جونگکوک هم بهشون بپیوندن.

بعد از کاری که کرده بودن یذره خوابیده بودن و با هم دوش گرفتن و جونگکوک با دقت دارو داشت میزد به پوست کشاله های رون تهیونگ. و البته شوخی هایی که جونگکوک با تهیونگ راجب اینکه باز براش بلوجاب کنه یا فقط بعضی مواقع با حتی هروقت خودش حشری بود اون کار رو انجام بده!
تهیونگ با یاد آوری صحبتهاش با جونگکوک بی هوا خندید و تهیان بهش نگاه کرد که چند درجه حالش بهتر شده! انگار که باز برگشته به 30 سالگیش! جونگکوک چیزی زیر گوشش میگفت و تهیونگ ریز میخندید و هیوما چشم غره میرفت!

تهیونگ به جونگکوک که کنارش نشسته بود خیره شد و بعد با بچه های تهیان و شوگا و همینطور دختر کوچولو هیونا!
"کوکی؟" هوم ارومی گفت و دستش رو فشرد
"نظرته یه بچه به فرزندی بگیریم؟!" با تعجب برگشت سمت تهیونگ و لبخند ریزی زد.

بالاخره پدر و مادر جونگکوک هم اومدن و پسرشون رو توی آغوششون گرفتن و پدر جونگکوک تهیونگ رو محکم بغل کرد!
هیچ کس جز ته یان و شوگا از خانواده نمیدونستن اون دوتا پسر از هم جداشده بودن و مارکهای روی گردن جونگکوک هم البته احتمال این موضوع رو کمتر میکرد!
خانواده در کنار صندلی خالی پدر بزرگ شام خوردن و از خاطرات و اتفاقای اخیر گفتن و هیونا به تهیونگ نگاه کرد!
"شما دوتا چرا هیچی نمیگین!... نگین که زندگیتون یک نواخت بوده!... یا فهمیدین گی بودن به نتیجه نمیرسه!؟" جونگکوک با این حرف هیونا یاد بدبختی چند وقت اخیرش افتاد که چقدر بهش سخت گذشته! اشک توی چشمهاش جمع شد و به تهیان خیره شد.
"ما میخوایم یه بچه بیاریم!" تهیان چشمهاش با شنیدن این حرف گرد شد و ول جونگکوک بخاطر حجم ناراحتیش میز رو ترک کرد.
"هیونا از 10سال پیش پلانت کلا ناراحت کردن من و جونگکوک بوده! نمیخوای دهنتو ببیندی... مگه زندگی توعه... مگه بچه تو همجنسگراست... که اینقدر راحت هر حرفی بخوای میزنی! از من و جونگکوک بیشترین حد ممکن فاصله بگیر...حتی دیگه تولدمونم تبریک نگو... حتی جایی که ما هسنیم نباش...!" تهیونگ داد زد و میز رو ترک کرد و رفت پیش جونگکوک

"هعی خوبی؟" جونگکوک روی تختش نشسته بود و به روبروش خیره بود.
"تو خیلی بهم بد کردی تهیونگ... خیلی..."
"میدونم... من معذرت میخوام!..." و باز حس خارش سرتاسر پوست تهیونگ رو فرا گرفت و شروع کرد دستش و گردنش رو خاروندن!
"جونگکوک... من..." جونگکوک با دیدن حال تهیونگ عذاب وجدان گرفت.
رفت سمتش و از مچ دستش گرفت تا خودشو نخارونه! "اینا رو نگفتم که الان خودتو بکشی!"
تهیونگ اشکهاش سرازیر شد و به جونگکوک نگاه کرد و اونممحکم مرد بزرگتر رو توی آغوش گرفت
"من یه بابای سالم میخوام واسه بچه ام!" جونگکوک بوسه ای به لب تهیونگ زد و هردو روی تخت نشستن و جونگکوک گذاشت تهیونگ سرش رو روی پای اون قرر بدهو پس جوون تر آروم موهای تهیونگ رو نوازش کرد!
نامردی بود اگه همه حق رو به خودش میداد که زجر کشیده!حداقل میشه گفت که تهیونگ ازون بیشتر زجر کشیده!

تهیونگ توی همون حالت خوابش برده بود. جونگکوک همچنان به صورت بی نقص مرد نگاه میکرد صورتی که موقعی که مرد داشت با دندوناش کلنجار میرفت دید میزد!

//فلش بک//
جونگکوک:
"خب ببین کیو داریم اینجا! سلام.... عهههه.... کوکی؟!" و لبخند جذابی زد. خیلی جوون بود... خیلی جذاب بود... فوقالعاده بود! توی دلم داشتم اشک میریختم!
"من کیم تهیونگم! ۳۲سالمه!" دستشو آورد جلو و منم بهش دست دادم!
"تا خواستم حرف بزنم هیچ جوره زبون و لبام یاری نمیکردن.
دستشو روی سینه ام گذاشت. به دستش نگاه کردم و بعد به صورتش نگاه کردم.
"آروم باش بیبی!" چشمهام گرد شد و چندتا دستیارشم اومدن و اهنگ گذاشتن. با آهنگ میخوند و صداش خیلی مردونه بود! به چشمهاش زل زدم تنها کاری که میتونستم انجام بدم تا توجهشو جلب کنم و یه تیکه منو نگاه کرد و خندید.
"خیلی کیوتی کوچولو!"

Call Him Baby[7]Where stories live. Discover now