.
لویی
با تعجب و عصبانیت به هری نگاه کردم که از من دور میشه . تقریبا تک تک سلول های آلفاییم میخواست برم سراغش و کاری کنم تاوان کارش رو پس بده . هیچ کس حق نداره با یک آلفا اینجوری حرف بزنه . کنترل این احساس دست من نیست . غریزه آلفاها فقط اطاعت محض رو طلب میکنه نه سرکشی و جواب سربالا رو دادن رو . اگر این اتفاق سالها قبل افتاده بود اون شاید الان کشته شده بود . غریزه ما خیلی قویه . ما هر یاغی گری رو به عنوان چالش در نظر میگیرم . چالشی برای جایگاهمون و فقط با جنگ تن به تن و کشتن طرف مقابل آروم میگیریم. مهم هم نیست این بی احترامی از طرف کی باشه . ولی طی این همه سال خارج از اینجا بودن من یاد گرفتم تا حدی کنترلش کنم .. ولی فقط تا حدی .
اون زنده موند ولی باید دعا کنه تا چند وقت چشمم بهش نیفته .
رفتم سمت در خروجی و از خونه زدم بیرون .با هوای سردی که به صورتم خورد تا حدی آروم شدم . راه افتادم سمت خونه باید ببینم منظور اون امگای گستاخ از حرف هاش چی بود ؟
وقتی به دفتر پدرم رسیدم در زدم و رفتم تو . پشت میزش نشسته بود و داشت یک سری کاغذها رو مرتب میکرد . آخرین روزهای آلفا بودنشه و داره آماده میشه همه چیز رو به من محول کنه
لو- سلام بابا
د- هی لویی . بشین پسرم .
رو صندلی جلوی میزش نشستم و پام رو پام انداختم
د- مهمونی چطور بود ؟ النور تونست به خوبی ازت پذیرایی کنه ؟
لو- در واقع شبیه یه مهمونی بچه دبیرستانی ها بود . همه مست بودن و کارهای مسخره میکردن
خندید و سر تکون داد
لو- ازتون چندتا سوال داشتم
سرش رو از تو کاغذهاش بلند کرد و توجهش رو به من داد
د- بپرس . مشکلی پیش اومده ؟
لو- درباره اون امگا .. هری
صورت پدرم سخت شد و لباش رو بهم فشار داد . نفرت رو میتونستی به راحتی تو چهره اش ببینی .. چی شد ؟
د- اون امگا چی ؟ چه غلطی کرده ؟
لو- در واقع هیچی . فقط دیروز براش مشکلی پیش اومده . از شهر پیاده برگشته خونه . و وقتی ازش پرسیدم چرا ماشین نگرفته یا با کسی تماس نگرفته گفت از شما بپرسم
د- اون حرومزاده لعنتی .. چطور جرات کرده با تو اینطور حرف بزنه ؟ میدم خدمتش برسن ..
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...