Part 4

4.3K 873 1.3K
                                    


.

لویی

با تعجب و عصبانیت به هری نگاه کردم که از من دور میشه . تقریبا تک تک سلول های آلفاییم میخواست برم سراغش و کاری کنم تاوان کارش رو پس بده . هیچ کس حق نداره با یک آلفا اینجوری حرف بزنه . کنترل این احساس دست من نیست . غریزه آلفاها فقط اطاعت محض رو طلب میکنه نه سرکشی و جواب سربالا رو دادن رو . اگر این اتفاق سالها قبل افتاده بود اون شاید الان کشته شده بود . غریزه ما خیلی قویه . ما هر یاغی گری رو به عنوان چالش در نظر میگیرم . چالشی برای جایگاهمون و فقط با جنگ تن به تن و کشتن طرف مقابل آروم میگیریم. مهم هم نیست این بی احترامی از طرف کی باشه . ولی طی این همه سال خارج از اینجا بودن من یاد گرفتم تا حدی کنترلش کنم .. ولی فقط تا حدی .

اون زنده موند ولی باید دعا کنه تا چند وقت چشمم بهش نیفته .

رفتم سمت در خروجی و از خونه زدم بیرون .با هوای سردی که به صورتم خورد تا حدی آروم شدم . راه افتادم سمت خونه باید ببینم منظور اون امگای گستاخ از حرف هاش چی بود ؟

وقتی به دفتر پدرم رسیدم در زدم و رفتم تو . پشت میزش نشسته بود و داشت یک سری کاغذها رو مرتب میکرد . آخرین روزهای آلفا بودنشه و داره آماده میشه همه چیز رو به من محول کنه

لو- سلام بابا

د- هی لویی . بشین پسرم .

رو صندلی جلوی میزش نشستم و پام رو پام انداختم

د- مهمونی چطور بود ؟ النور تونست به خوبی ازت پذیرایی کنه ؟

لو- در واقع شبیه یه مهمونی بچه دبیرستانی ها بود . همه مست بودن و کارهای مسخره میکردن

خندید و سر تکون داد

لو- ازتون چندتا سوال داشتم

سرش رو از تو کاغذهاش بلند کرد و توجهش رو به من داد

د- بپرس . مشکلی پیش اومده ؟

لو- درباره اون امگا .. هری

صورت پدرم سخت شد و لباش رو بهم فشار داد . نفرت رو میتونستی به راحتی تو چهره اش ببینی .. چی شد ؟

د- اون امگا چی ؟ چه غلطی کرده ؟

لو- در واقع هیچی . فقط دیروز براش مشکلی پیش اومده . از شهر پیاده برگشته خونه . و وقتی ازش پرسیدم چرا ماشین نگرفته یا با کسی تماس نگرفته گفت از شما بپرسم

د- اون حرومزاده لعنتی .. چطور جرات کرده با تو اینطور حرف بزنه ؟ میدم خدمتش برسن ..

My AlphaWhere stories live. Discover now