هری
به اطراف نگاه کردم و افرادم رو دیدم که وارد محوطه گله جنگل سیاه میشدن . آلفاشون زندانی شده و گاردهاشون همه تسلیم شدند. بدون حتی یک خراش!
الکس وسط محوطه ایستاده بود و دستورهایی رو صادر میکرد . چشم چرخوندم ولی کسی رو که میخواستم پیدا نکردم .
ا- آلفا ؟ آوردمش
نگاهم برگشت رو الک یکی از افراد خودم که گارد گله جنگل سیاه رو برام آوره بود .همونی که دیروز به اوضاع شک کرده بود . الان نگاهش هم ترس و وحشت داشت هم نفرت .
ه- اسمت چیه ؟
س- سم
ه- سم فرزند ارشد آلفاتون کجاست ؟ بگو بیارنش دفتر . خودش رو هم میگم از سلول بیارن . باید حرف بزنیم
س- اون بچه ای نداره . ولی لونا هست اونا صدا میکنم و شما می...
ه- من فکر نمیکنم تو احمقی .. تو هم بهتره شروع کنی به احمق فرض نکردن من. تو میدونی که من دیروز برای چی اینجا بودم و چیزی که میخواستم روبه دست آوردم که حالا اینجام . اون دوتا دختر داره . دختر کوچکتر رو کار ندارم. بزرگه رو برام بیار
س- حق نداری بهش آسیب برسونی
ه- نترس . همون طور که میبینی من مثل شما نیستم
قیافه اش یه جوری شد انگار بهش سیلی زدم . چند لحظه شوکه بهم نگاه کرد وبعد سر تکون داد و رفت .
ا- بچه رو دیگه از کجا فهمیدی؟
رو به الکس که اومده بود کنارم چشمام رو چرخوندم
ه- عکس خانوادگیشون روی میزش بود .دیروز دیدم . اینا منو کور فرض کردن؟
ا- فکر کنم . خب بریم . الان یارو و دخترش رو میارن
راه افتادم و از میان مردم وحشت زده و گیج گذشتیم . بهشون حق میدم .نمیدونن چه خبره و قراره چه بلایی سرشن بیاد . وارد دفتر شدیم و الکس شروع کرد به گشتن تو مدارک و میز طرف و منم نشستم رو صندلی و به پنجره خیره شدم . نمیدونم چه توقعی از امروز داشتم ولی ...الان متعجبم ..
صدای در بلند شد سم ، آلفاعه و دخترش و دس اومدن داخل .آلفاعه دوباره چشماش پر از خون شده بوده
آ- دخترم رو برای چی آوردی ؟ اگر بلایی سرش بیاری...
ه- چیکار میکنی ؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...