Part 6

5.6K 851 2.2K
                                    

لویی


وقتی رسیدم خونه مامان جلوی در بود

ج- پدرت رو پیدا کردی ؟

یه نگاه به پشت سرم کردم و بعد به مامان خیره شدم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم

لو- پیداش نکردم . در ضمن کاری برام پیش اومد رفتم یه جای دیگه

ج- اوه باشه . وقتی برگشت میتونی باهاش حرف بزنی

لو- آره حتما

ج- بیا .همه منتظرتن . میخوان بدونن جفتت رو پیدا کردی یا نه

به صورت خندان مادرم نگاه کردم و به زور لبخندی زدم. با هم رفتیم سمت سالن . وقتی وارد شدم دوباره همه برگشتن سمتم .

لو- معذرت میخوام منتظر گذاشتمتون . متاسفانه باید اعلام کنم که من جفتم رو پیدا نکردم

صدای همهمه بلند شد و همه با ناراحتی بهم خیره شدن . درکشون میکنم . به آلفا باید جفتش همراهش باشه تا بتونه با قدرت از همه محافظت کنه .اونا نگران امنیت خودشون هم هستند

- نگران نباش آلفا حتما به زودی پیداش میکنی

رو یه یکی از افراد قدیمی گله سر تکون دادم .

- درسته . شاید اینجا نیست . شاید تو گله های اطرافه . میتونی به اونجاها سر بزنی

- البته. همه ما با خوشحالی ازتون استقبال میکنیم

یکی از آلفاهای همسایه گفت و بقیه شون هم سر تکون دادند . با قدرشناسی لبخند زدم .

لو- ممنون. حتما به زودی میام . ممنون از همکاریتون

بعد از صحبت با چند نفر دیگه از مهمونی خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق هری .در اتاق رو که باز کردم یهو از رو صندلی بلند شد و صاف جلوم ایستاد . لباسش رو عوض کرده . دم پنجره با یه تی شرت سفید بود ولی الان یه پیراهن مردونه سورمه ای تنش کرده با پاپیون بنفش

ه- سلام

لو- لباست رو عوض کردی

یه نگاه به خودش انداخت و دوباره بهم خیره شد . مضطرب با لبه پیراهنش بازی میکرد

ه- گ...گفتی میای ..خواستم خوب باشم..

فقط بهش خیره شدم . صحبت های مارگارت و بابا تو سرم پخش میشدن و نمیزاشتن تمرکز کنم

My AlphaWhere stories live. Discover now