لویی
وقتی رسیدم خونه مامان جلوی در بود
ج- پدرت رو پیدا کردی ؟
یه نگاه به پشت سرم کردم و بعد به مامان خیره شدم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم
لو- پیداش نکردم . در ضمن کاری برام پیش اومد رفتم یه جای دیگه
ج- اوه باشه . وقتی برگشت میتونی باهاش حرف بزنی
لو- آره حتما
ج- بیا .همه منتظرتن . میخوان بدونن جفتت رو پیدا کردی یا نه
به صورت خندان مادرم نگاه کردم و به زور لبخندی زدم. با هم رفتیم سمت سالن . وقتی وارد شدم دوباره همه برگشتن سمتم .
لو- معذرت میخوام منتظر گذاشتمتون . متاسفانه باید اعلام کنم که من جفتم رو پیدا نکردم
صدای همهمه بلند شد و همه با ناراحتی بهم خیره شدن . درکشون میکنم . به آلفا باید جفتش همراهش باشه تا بتونه با قدرت از همه محافظت کنه .اونا نگران امنیت خودشون هم هستند
- نگران نباش آلفا حتما به زودی پیداش میکنی
رو یه یکی از افراد قدیمی گله سر تکون دادم .
- درسته . شاید اینجا نیست . شاید تو گله های اطرافه . میتونی به اونجاها سر بزنی
- البته. همه ما با خوشحالی ازتون استقبال میکنیم
یکی از آلفاهای همسایه گفت و بقیه شون هم سر تکون دادند . با قدرشناسی لبخند زدم .
لو- ممنون. حتما به زودی میام . ممنون از همکاریتون
بعد از صحبت با چند نفر دیگه از مهمونی خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق هری .در اتاق رو که باز کردم یهو از رو صندلی بلند شد و صاف جلوم ایستاد . لباسش رو عوض کرده . دم پنجره با یه تی شرت سفید بود ولی الان یه پیراهن مردونه سورمه ای تنش کرده با پاپیون بنفش
ه- سلام
لو- لباست رو عوض کردی
یه نگاه به خودش انداخت و دوباره بهم خیره شد . مضطرب با لبه پیراهنش بازی میکرد
ه- گ...گفتی میای ..خواستم خوب باشم..
فقط بهش خیره شدم . صحبت های مارگارت و بابا تو سرم پخش میشدن و نمیزاشتن تمرکز کنم
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...