هری
با توپک از رخخو رد شدیم و رفتیم پیش الکس . تنبل خانوم خوابیدم بود . دیگه عصر که موقع خواب نیست . رفتم توپک رو یه کم تو رودخونه خیس کردم بعد آوردم بالای سرش تکوندم که باعث شد یهو از خواب بپره
ا- عهههههههه اینجوری آدم رو از خواب بیدار میکنن ؟
ه- الان وقت خواب نیست . پاشو من اومدم
پاشد نشست و خمیازه کشید بعد یه نگاه به توپک تو دستم انداخت
ا- اونو چرا با خودت آوردی ؟ مگه عروسکته که میزنی زیر بغلت همه جا میبریش؟
ه- نه . لویی گفت باید ولش کنم
با غصه گفتم و توپک رو ناز کردم . بنده خدا
ا- چرا ؟
ه- چون ظاهرا کار من غلط بوده . من شکار بلد نیستم . توپک غذای ماست و ما نباید غذا رو به عنوان حیون خونگی نگه داریم . باید بکشیمش
ا- الان چرا گوشای اون خرگوش رو گرفتی؟
ه- که نشنوه درباره اش چی میگم
ا- ای الهه ماه !
بلند شدم توپک رو جلوی صورتم گرفتم و بوسش کردم . بعد گذاشتمش زمین و یه قدم گنده رفتم عقب
ه- من تو را رها میکنم ای توپک عزیز. خداحافظ
یه ثانیه صبر کردم و بعد رفتم جلو دوباره برش داشتم و خندیدم
ه- سلام توپک
ا- ..تو...چی.....الان چی شد ؟
ه- لویی گفت ولش کنم ،نگفت نمیتونم دوباره بگیرمش که. الان توپک رو میبرم خونه و دیگه به کسی نشونش نمیدم. اون میشه دوست من و کلی حال میکنیم.
الکس سر تکون داد و دوباره دراز کشید . توپک رو گذاشتم کنارش رو زمین و خودم هم بغلشون دراز کشیدم
ا- دوتا گرگ و یه خرگوش . واقعا عجیب ترین گروه " خفن های تنها" ی دنیا هستیم
ه- و باحال ترینشون .
ا- بله .. خب حالا که اینجایی یه کم حرف بزن ..از جفتت بگو
ه-چرا؟
ا- خب من چند ماه پیش 18 سالم شد و جفتم رو پیدا نکردم . دوست دارم بدونم جفت داشتن چطوریه؟
ه- چی بگم ؟
ا- با هم خوبید ؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...