بخش اول قسمت ویژه
.
هری
رفتم سمت پنجره و نفسم رو دادم بیرون . دستام رو پشت سرم قفل کردم و به منظره بیرون خیره شدم . از چیزی که فکرش رو میکردم سخت تره ..خیلی خیلی سخت تر
ه- مخالفم .
لو- ولی هری..
صدای لویی از پشت سرم بلند شد ولی من بدون اینکه برگردم سمتش سرم رو تکون دادم
ه- همینکه گفتم . یادت باشه منم آلفام وقتشه به حرفم احترام بزاری. حالا این بحث رو تموم کن
سعی کردم با لحنم نشون بدم که دیگه حوصله ندارم ولی یهو یه چیزی خورد به پشت سرم . برگشتم سمت لویی و دیدم یه سیب پرت کرده سمتم و الانم با اخم داره بهم نگاه میکنه
لو- فرقی نمیکنه آلفا باشی یا نباشی جواب سوال 2- میشه نه 128 پسره ی لجباز
ه- نخیر میشه 128 تو داری سوال رو بد حل میکنی
لو- اوه ببخشید پروفسور ریاضیات ..لطف کنید بیاید راه حلتون رو نشونم بدید تا من رو از نادانی بیرون بیارید .
ه- فایده نداره در اعماق نادانی غوطه وری نمیشه نجاتت داد
لو- ای الهه ماهههههههههههههه نجااااااااااااااتم بدههههههههههههه
ه- یکی باید بیاد من رو نجات بده . آقا من نمیخوام ریاضی یاد بگیرم ولم کن
لو- باید از دبیرستان فارغ التحصیل بشی . تقصیر خودته که آخرسال تحصیلی ول کردی رفتی دنبال قهرمان بازی
ه- من میخوام دیپلم ردی باشم
لو- اصلا اجازه نمیدم تو درست رو میخونی و مثل بقیه فارغ التحصیل میشی
ه- زکی خیال باطل
سریع پنجره رو باز کردم و اومدم بپرم بیرون که لویی پرید بین راه منو گرفت و بد موقع هم گرفت . چون من کلا بیرون پنجره آویزون بودم و فقط به خاطر دست های لویی که دور کمرم حلقه شده بود نیفتادم زمین . لعنت .. هدفم از اینکه اتاق قبلیم رو بکنم اتاق مطالعه این بود که هروقت بخوام در برم ولی این نیمذارهههههههه
ه- ولممممم کن
دستام رو به سمت زمین چمن زیرم دراز کردم و زور زدم بیفتم زمین ولی فایده ای نداشت .
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...