هری
داریم به تولد لویی نزدیک میشیم و من حالم کاملا خوب شده قراره به مناسبت تولد لویی یه جشن بزرگ بگیرند تا بتونه هرچه زودتر جفتش رو پیدا کنه . از فکر اینکه اون جفتش رو پیدا کنه اصلا خوشم نمیاد . به نظرم بدون جفت خوشگلتره
کل خونه رو تمیز کرده بودیم. سالنی که محل جشن بود رو هم آماده کرده بودیم . آلفاها و بتاهای گله های اطراف هم دعوت شده بودند .
این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که لویی رو زیاد ندیدم . البته آلفا موقعی که اومد سروقتم بهم گفت حق ندارم برم نزدیکش دیگه یا اصلا باهاش حرف بزنم . هرچند اگر آلفا اینا رو هم نگفته بود من خودم هم جلو نمیرفتم . مثلا میخواستم برم پیشش چی بگم ؟ ما دوست نیستیم . ما هیچی نیستیم .
تصمیم گرفتم برای اینکه حواس خودم رو از لویی پرت کنم برم از دور دورا دور زاغ سیاه لویی رو چوب بزنم .
رفتم تو حیاط پشتی ، جایی که محل تمرین گاردها بود . اون بیشتر وقتش رو اونجا میگذرونه . اونا رو تمرین میده و با هم اخبار امنیت مرزهامون رو مرور میکنند . . وقتی رسیدم اونجا دیدم درست حدس زدم . لویی بین چند نفر ایستاده بود و داشت نحوه صحیح یه تکنیک رو بهشون یاد میداد . گاردها باید بلد باشند هم در فرم انسانی به خوبی بجنگند هم در فرم گرگ
من در هر دو فرم بی مصرفم . آلفا هیچ وقت نزاشت تمرین کنم یا چیزی یاد بگیرم . به نظرم امید داشت یه بار بر اثرحمله گرگه های ولگرد کشته بشم و از دستم خلاص بشه . ولی من چهارچنگولی به زندگی چسبیدم .هاه حالت جا بیاد آلفاخان.
همون دور نشستم رو زمین و بهشون خیره شدم . شاید بتونم همین جوری یه چیزی یاد بگیرم . بعدا هرچی فهمید م رو زین انجام میدم ببینم درست یاد گرفتم یا نه. ظاهرا باید دست طرف رو بگیری پشتت رو بکنی . با کمک پشتت طرف رو بلند کنی بندازی زمین بعد خودت رو با آرنج بندازی رو قفسه سینه طرف . . اوف زین قراره خیلی دردش بیاد
ه- زیییییییییین
توی لینک ذهنیمون داد زدم
ز- دردددددددددددد. چرا داد میزنی ؟
ه- کجایی؟ بیا یه چیز باحال یاد گرفتم
ز- نچ .. ابدا .. برو یه یکی دیگه رو پیدا کن . من هنوز از اون دفعه ای که شیرینی هات رو روم امتحان کردی مریضم .
ه- نه خوردنی نیست .
ز- قراره بلایی سرم بیاد ؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...