Part 14

4.3K 812 807
                                    


هری

سه روز گذشته و من حالم خیلی خوبه . این مدت اصلا تنها نبودم . یا لویی پیشم بود یا زین . خیلی خوبن اینا . تازه جف و آلیس هم چندبار بهم سر زدن و چیز میزای خوشمزه آوردن

امروز روزیه که قراره برگردم خونه اصلی . لویی میخواست برای بردن وسایل هام کمکم کنه ولی نزاشتم . توپک جان این چند وقت خوب خودش رو از لویی مخفی کرده بود ولی واقعا نمیشد موقع برگشتن به خونه قایمش کنم . من یه ذره وسیله بیشتر نداشتم . توپک لو میرفت

لویی رفت و زین اومد بهم کمک کنه . توپک رو گذاشتم رو میز و یه عالمه کاهو و هویچ گذاشتمش جلوش

ه- بخور . این چند وقت خیلی اذیت شدی . بخور جون بگیری. بدو

زین چندتا از کتاب هام رو آورد ریخت تو یه جعبه و به توپک نگاه کرد

ز- من هنوز نمیفهمم تو چطوری با غذات دوست شدی

ه- هی ! اینجوری حرف نزن . توپک تو غذا نیستی . تو دوستمی ممطئن باش. من بهت غذا نمیدم که چاقت کنم بعد بکشمت

توپک با کاهو تو دهنش خشک شده بود و به من نگاه میکرد

ه- دیدی زین . ترسوندیش . توپک بخور . ببین من هم میخورم .

یه تیکه هویچ برداشتم انداختم تو دهنم .چه قدر سفته اه

ه- توپک این آشغالا چیه میخوری ؟ دفعه بعد برات پیتزا میارم

توپک آروم آروم شروع کرد به خوردن ولی نگاهش هنوز رو من بود . زین پشمک رو ببین ها . همه چیز رو خراب کرد

با زین همه وسیله هام رو جمع کردیم . توپک رو گذاشتم تو کوله پشتیم و راه افتادیم سمت خونه اصلی .

ز- هی راستی چندتا از بچه ها قرار شد فردا بیان تو سالن بازی و دور هم باشیم . تو هم بیا

ه- واقعا ؟

هیجان زده بهش نگاه کردم . دوباره داره من رو تو دنیاش راه میده . چه باحال

ز- آره . ساعت 7 . یادت نره .

ه- باشه باشه

تا خود خونه نیشم باز بود . البته با دیدن تروی قیافه ام رفت تو هم . بالای پله ها ایستاده بود و عصبانی میزد

ه- این چشه ؟

ز- نمیدونم . فقط میدونم که لویی باهاش کار داشت . امروز صبح قرار بود باهاش حرف بزنه

My AlphaWhere stories live. Discover now