هری
سه روز گذشته و من حالم خیلی خوبه . این مدت اصلا تنها نبودم . یا لویی پیشم بود یا زین . خیلی خوبن اینا . تازه جف و آلیس هم چندبار بهم سر زدن و چیز میزای خوشمزه آوردن
امروز روزیه که قراره برگردم خونه اصلی . لویی میخواست برای بردن وسایل هام کمکم کنه ولی نزاشتم . توپک جان این چند وقت خوب خودش رو از لویی مخفی کرده بود ولی واقعا نمیشد موقع برگشتن به خونه قایمش کنم . من یه ذره وسیله بیشتر نداشتم . توپک لو میرفت
لویی رفت و زین اومد بهم کمک کنه . توپک رو گذاشتم رو میز و یه عالمه کاهو و هویچ گذاشتمش جلوش
ه- بخور . این چند وقت خیلی اذیت شدی . بخور جون بگیری. بدو
زین چندتا از کتاب هام رو آورد ریخت تو یه جعبه و به توپک نگاه کرد
ز- من هنوز نمیفهمم تو چطوری با غذات دوست شدی
ه- هی ! اینجوری حرف نزن . توپک تو غذا نیستی . تو دوستمی ممطئن باش. من بهت غذا نمیدم که چاقت کنم بعد بکشمت
توپک با کاهو تو دهنش خشک شده بود و به من نگاه میکرد
ه- دیدی زین . ترسوندیش . توپک بخور . ببین من هم میخورم .
یه تیکه هویچ برداشتم انداختم تو دهنم .چه قدر سفته اه
ه- توپک این آشغالا چیه میخوری ؟ دفعه بعد برات پیتزا میارم
توپک آروم آروم شروع کرد به خوردن ولی نگاهش هنوز رو من بود . زین پشمک رو ببین ها . همه چیز رو خراب کرد
با زین همه وسیله هام رو جمع کردیم . توپک رو گذاشتم تو کوله پشتیم و راه افتادیم سمت خونه اصلی .
ز- هی راستی چندتا از بچه ها قرار شد فردا بیان تو سالن بازی و دور هم باشیم . تو هم بیا
ه- واقعا ؟
هیجان زده بهش نگاه کردم . دوباره داره من رو تو دنیاش راه میده . چه باحال
ز- آره . ساعت 7 . یادت نره .
ه- باشه باشه
تا خود خونه نیشم باز بود . البته با دیدن تروی قیافه ام رفت تو هم . بالای پله ها ایستاده بود و عصبانی میزد
ه- این چشه ؟
ز- نمیدونم . فقط میدونم که لویی باهاش کار داشت . امروز صبح قرار بود باهاش حرف بزنه
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...