موزیک زیباست .گوش بدید
لویی
با صدای خنده هری چشمام رو باز کردم . باید برم پیش بابا . باید بهش بگم حرف هاش چرته محضه . هری امکان نداره بدونه . امکان نداره این همه وقت من رو بازی داده باشه
با عجله از جام بلند شدم
ه- هی کجا میری؟ وقتشه قندی بره خونه ؟
لو- نه .. من کاری برام پیش اومده .همینجا باش تا برگردم
ه- باشه . قندی برای لویی دست تکون بده .خوا..خوابیدی ؟ ای در به در .باید میرفتم عاشق کانگورو میشدم . حداقل اونا ....
صدای هری ضعیف و ضعیف تر شد و کمی جلوتر دیگه نمیتونستم هیچی بشنوم .و این من رو ترسوند . صداش تنها چیزی بود که از فرو رفتن تو بدترین کابوسم نجات میداد و الان این سکوت..
سرعتم رو بیشتر کردم و در مقابل چشمای متعجب افرادم تقریبا تا اتاقم دویدم . در اتاق رو باز کردم و نفس نفس زنان بابا رو دیدم که تو اتاق راه میره . برگشت سمت من و تو چشماش... ترس بود
رفتم جلوتر و سعی کردم نفس عمیق بکشم
لو- تو .. اونا چی گفتن ؟ گفتن هری میدونه؟
ت- احمق نشو لویی . من وقتی فرستادمشون سراغ هری بهشون نگفتن چرا باید بمیره . این راز فقط بین من و توئه
لو- پس اون حرف ها چی بود که گفتی ؟
ت- اونا گفتن پسره عجیب غریب حرف زده . پس فکر کردن شاید من باید بدونم .
نفسی که نگه داشتم رو دادم بیرون . همین ؟
لو- بابا ! هری عجیب غریب حرف زده ؟ هری عجیب غریب ترین فردیه که تا حالا دیدم معلومه که حرف هاشم عجیبه . اون ذهنش کلا ..
ت- الکس !
لو- الکس کیه ؟ تو گله فردی به نام الکس نداریم
ت- نه نداریم . پس میشه به من بگی چرا هری به اونا گفته الکس رو میشناسه ..و بعد گفته من میشناسمتون
ترس تو قفسه سینه ام شروع کرد به جوشیدن
لو- میشناسمتون .؟!
ت- اون فکر کرده ولگردها بهش حمله کردن ... چرا باید بگه میشناسمتون ؟
تلوتلو خوران رفتم عقب و رو نزدیک ترین صندلی نشستم . دست لرزونم رو کشیدم تو موهام و سعی کردم نفس هام رو آروم کنم
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...