هری
شب نمیتونستم صبر کنم تا لویی بیاد و همه چیز رو بهش بگم . از هیجان داشتم میترکیدم .یه دور برای زین تعریف کرده بودم که وقتی برگشتیم دیدیم جلوی دروازه منتظرمونه . یه دور برای توپک و یه دور هم برای جف
البته برای توپک و جف اون تیکه که من اشتباهی کیف آقای دزد رو برداشتم حذف کردم ولی لیام خودش اون قسمت رو برای زین تعریف کرد و جفتشون هرهر به من خندیدن. رو آب بخندن
برای بار صدم به توپک که لای لباسام تو کمدم خوابیده بود نگاه کردم . چه قدر نازه و مظلومه . آخی . اگر بیدارش کنم یه بار دیگه براش تعریف کنم ناراحت میشه ؟
در اتاقم که باز شد در کمد رو بستم و چرخیدم سمت لویی
ه- لویی !! باورت نمیشه
لو- نچ نمیشه
ه- میدونستم .. واستا .. از کجا میدونی میخوام چی بگم ؟
لو- زین . از وقتی شما رفتین داشت دور خودش میچرخید تا وقتی برگشتین . اول فکر کردم خودشون بحثشون شده وقتی دیدم هی سمت دروازه رو نگاه میکنه ازش پرسیدم چه خبره و گفت شما دوتا رفتین بیرون ! تو و لیام !
ه- اره من ولیاااام . ما دوست شدیم . خیلی خوبه . خوشحالم
اومد جلو پیشونیم رو بوسید و لبخند زد
لو- منم برات خوشحالم .
سرخ شدم و وقتی لویی پشتش رو بهم کرد که تا تی شرتش رو دربیاره یه کم دور خودم چرخیدم و شادی کردم
لویی برگشت سمتم و من صاف سرجام واستادم .
ه- تی شرتت رو بده برات بزارم رو صندلی
لو- مطمئن باشم به صندلی میرسه .... ویهو تو راه دزدیده نمیشه؟
دستم رو دراز کرده بودم و تی شرتش رو داشتم از دستش میگرفتم که یهو خشک شدم. بلافاصله به چشماش نگاه کردم که به هم خیره شده بودن . تو چشماش یه عالمه خنده بود
ه- من نمیدونستم... لیام بهت گفت ها ؟ راسوی پشمک خبرچین .
لویی زد زیر خنده و تی شرت رو ول کرد
ه- نخند . لیام رو له میکنم . حالا که واقعا دوست شدیم میتونم لهش کنم دیگه ؟
لو- میتونی تلاش کنی
سرم رو تکون دادم . خوبه .. خوبه . حالا با چی لهش کنم ؟ میتونم تو غذاش سم بریزم . ایول .. ولی اگر مرد چی ؟ نه سم نه ... حالا بعدا یه فکری میکنم
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...