هری
صبح وقتی بیدار شدم لویی رفته بود . هی هی دلم براش تنگ شد
دوباره به فرم انسانیم برگشتم و لباس هام رو پوشیدم . لویی گفت زین رو میفرسته با هم حرف بزنیم . ته دلم میخواستم ازش عصبانی بمونم ولی میدونم نمیتونم . اون داشت همون کاری رو میکرد که من قراره انجام بدم .محافظت از رابطمون .
وقتی این مسئله رو برای خودم جا انداختم کم کم دیدم که منتظر اومدن زینم . میخوام بهش تبریک بگم و بگم دیگه ازش ناراحت نیستم . بالاخره برادرمه . براش خوشحالم که خوشحاله . در ضمن حالا که لیام با زین جفت شده یعنی دوست منم هست دیگه . با هم کلی میپلکیم و خوش میگذره.
رو زمین دراز کشیده بودم و پاهام رو به دیوار تکیه دادم و برای خودم تکون تکون میدادمشون که صدای در رو شنیدم . هیجان زده اومدم بلند شدم که یهو کله معلق شدم .بعد از چند ثانیه گره خوردگی تونستم خودم رو جمع کنم و بلند شم .
ه- زین !!
بلند شدم چرخیدم سمت در ولی زین نبود .لیام بود. لبخندم جمع شد و صاف واستادم
لی- از کجا میدونستی زین قراره بیاد ؟
قلبم شروع کرد تند تند زدن ولی به روی خودم نیاوردم . نمیتونم دروغ بگم ولی میتونم دهنم رو ببندم که.
لیام وقتی دید صدام در نمیاد سری تکون داد به چپ چپ نگاه کردنش ادامه داد
لی- زین میخواد باهات حرف بزنه ولی قبلش باید میومدم ببینم هنوز وحشی بازی درمیاری یا نه ؟
ه- نه
لی- خوبه . وقتی اومد ازش معذرت خواهی میکنی
ه-...باشه
لی- و دیگه هم این کار رو تکرار نمیکنی . این دفعه شانس آوردی جف نزاشت حقت رو کف دستت بزارم ولی دفعه دیگه هیچی جلوم رو نمیگیره .
ه- باشه ..من فقط شوکه شده بودم . آخه زین همیشه همه چیز رو به من میگفت
لی- این مسئله ای نبود که بتونه به هرکسی بگه .. میترسید آلفای سابق یه بلایی سرش بیاره یا جفتمون رو بیرون کنه .
ه- میفهمم . متاسفم
لی- فقط به خانواده اش گفت . همین . بیشتر از این خیلی ...
بعد از شنیدن جمله اولش دوباره شوکه شدم و بقیه حرف هاش رو نشنیدم. خانواده اش؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...