آهنگ را پلی کرده و داستان رو بخونید
لویی
از پله ها پایین رفتم و تو فاصله ایوان مانند بین دو راه پله ایستادم . نفسم رو دادم بیرون و خواستم دستام رو بزارم روی ایوان جلوم که متوجه لرزششون شدم .آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو باز و بسته کردم ولی فایده ای نداشت .
ج- لویی
دستام رو با عجله کردم تو جیبم و برگشتم و سمت مامان که داشت از پله ها میومد پایین . وقتی فهمید بابا به دستور من تو سلوله از شدت عصبانیت داشت دیوانه میشد. اومد سراغم و با تحکم ازم خواست به قول خودش این مسخره بازی رو هرچه زودتر تموم کنم
دلیل کارم رو نمیدونست و فقط فکر کرده بود به دلیل احتمالا اختلاف نظری که موقع حمله داشتیم من این کار رو کردم . ولی وقتی فهمید ماجرا چیه ساکت شد و رفت و من ندیدمش تا امروز .
یک هفته است بابا زندانیه و برای به حرف درآوردنش هرروشی که امتحان کردم جواب نداده . از شدت استرس و ترس قلبم یه لحظه آروم نشده . اگر ولگردها زودتر از ما هری رو پیدا کنند چی ؟ میدونم بابا زرنگه و احتمالا هرکسی که در نقشه اش دست داشته رو به خوبی گم و گور کرده ولی استایلز هم بابا رو خوب میشناسه .اونا دوستای قدیمی بودن و بابا فکر این رو نکرده بود که دوست قدیمیش کسی باشه که باید هری رو ازش قایم کنه .
هر دفعه میرم تو سلول باهاش حرف بزنم قیافه اش رو آسودگی خیال میگیره . رفتن من نشون میده هری هنوز پیدا نشده و این اون رو آروم میکنه و من رو در حد مرگ عصبانی .
پیدا شدن سر و کله استایلز و حمله ولگردها ظاهرا بابا رو از قبل مصمم تر کرده تا هری رو دور از همه نگه داره . حرف ها وتهدیدهای من هیچ اثری ندارن . فقط یه جمله رو تکرار میکنه " من نجاتتون دارم" و این من رو میترسونه . با هری چیکار کرده که این قدر مطمئنه اون نمیتونه برگرده ؟
وقتی جرات میکنم و چشمام رو میبندم تصویر هری تو یه جای تنگ و تاریک به ذهنم هجوم میاره .جایی که باید تو ابد توش زجر بکشه چون افرادی هستند که اونو میخوان.. .قدرتش رو ... زندگیش رو..
و این قلب من رو میشکونه وقتی یادم میاد خودم هم یکی از یکی از این افراد بودم . من هم هری رو کامل و همون جوری که بود نمیخواستم .. من فقط بخشی از اون رو میخواستم . بخش ساده و مطیعش رو..
ج- لویی
با صدای مامان که حالا کنارم ایستاده بود از افکارم بیرون کشیده شدم .چهره اش نگران بود ولی لبخند کوچیکی روی لباش بود . مثل همیشه . دست اومد بالا و کنار صورتم قرار گرفت
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...