هری
چشمام رو آروم باز کردم ولی دوباره بستمشون . همه جا خیلی روشنه . صدای تق تقی که شنیدم باعث شد گوشام رو جمع کنم . صدای چیه ؟ دوباره با احتیاط چشمام رو باز کردم . یه جفت چشم خیلی آبی دیدم که هیجان زده از پشت میله های قفس بهم خیره شدن
- سلام!.من صاحب جدیدتم . نایل !
من واقعا اینجام.. واقعا قراره همه عمرم یه حیوون باشم ..دیگه هیچ وقت لویی رو نمیبینم . چشمام رو بستم و اشکی از گوشه چشمم لیز خورد اومد پایین . من همه چیز رو از دست دادم.. الکس .. توپک.. زندگیم ..
ن- هی این چرا اینقدر افسرده است ؟ گشنشه؟ شاید بهتر باشه از قفس در بیارمش..چیزی نمیشه که . یه بچه گرگه
صدایی بلند شد و چشمام رو که باز کردم دیدم در قفس باز شد . بلند شدم و حمله کردم سمت در . پسره دادی کشید و عقب پرید . از قفس رفتم بیرون و شروع کردم به دویدن . من توی یه خونه ام . یه آپارتمان .. هراسان اطرافم رو نگاه کردم و دنبال یه راه خروج گشتم . دور خونه چرخیدم و هرچی سراهم بود رو یا چپه کردم یا شکوندم که یهو چشمم افتاد به پنجره ! دویدم سمت پنجره ها و پریدم لبه پنجره . میخواستم خودم رو بکوبم به شیشه که با دیدن منظره بیرون کپ کردم . فکر میکنم حداقل طبقه 15 باشیم . تا پایین خیلی راهه . اگر بپرم میمیرم . به بیرون خیره شده بودم که دو تا دست رو گرفتتم . تقلا کردم خودم رو آزاد کنم ولی دست ها محکم تر شدن .
ن- پسر شیطون . . نمیتونی فرار کنی . فکر کنم باید یه کم تو قفست بمونی تا یاد بگیری خونه رو به هم نریزی .
نه نه قفس نمیخوام . سعی کردم دستش رو گاز بگیرم ولی نشد . چرا من اینقدر کوچیکم؟ من رو گذاشت تو قفس و در رو بست .
ن- کم کم به اینجا عادت میکنی . من خیلی صاحب خوبی هستم . تا وقتی با من خوب باشی و بقیه رو گاز بگیری مشکلی نداریم
چپ چپ نگاهش کردم و بعد چرخیدم پشتم رو بهش کردم نشستم . سرم رو گذاشتم رو پنجه هام و با غصه به دیوار رو به روم خیره شدم . سنگینی قلاده رو حس میکنم .
یعنی الان لویی چیکار میکنه ؟ دنبالم میگرده ؟ چرا باباش اینجوری کرد ؟ چرا میخواست من رو بکشه؟ چرا گفت نقشه عوض شده ؟ چرا این بلا رو سرم آورد ؟
یکی دوساعت بعد صدای در قفس دوباره بلند شدم ولی قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم دوباره بسته شد . چرخیدم و دیدم یه ظرف غذا تو قفسه .چرا این شکلیه؟
ن- بخور . این غذای سگه .من فکر کردم سگ و گرگ فرقی ندارن که . دارن؟ بخور
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...