07

11.1K 1.8K 275
                                    

این قسمت: تغییر

جین بغض اش رو قورت داد و سمت اتاق خواب رفت.
روی تخت نشست و آلبوم عکسشو از توی کشو بیرون اورد. با باز کردن اولین صفحه، لبخندی روی لب‌هاش نشست. عکس روزی بود که نامجون بهش اعتراف کرده بود. دماغ اش رو بالا کشید و آلبوم رو ورق زد. به صورت خندون معشوقه اش که با گونه های چال افتادا اش بهش نگا میکرد زل زد و آهی کشید. آلبوم رو صفحه به صفحه ورق می‌زد و با یادآوری روزهای شیرینی که داشت حسرت میخورد.

"نامجونا..چرا دیگه مثل اون‌موقع نیستی؟ یادته هرروز صبح بهم زنگ می‌زدی تا از خواب بیدارم کنی تا بهم بگی دوستم داری؟ یادته..وقتی جلوی آینه خودم رو تماشا میکردم بهم میگفتی حتی از چیزی که تو آینه میبینم هم خوشگل ترم؟"

آلبوم رو بست و کنارش رو تخت گذاشت. زانوهاش رو بالا اورد تا بغلشون کنه و دوباره، بدون اینکه بخواد اشک هاش سرازیر شدن.

صدای در راهرو، باعث شد سرش رو بالا بیاره ولی با یاداوری اینکه احتمالا تهیونگه دوباره سرش رو پایین برد.

با حس گرمای آشنایی، سرش رو دوباره بالا اورد و وقتی صورت نامجون رو دید که اونو محکم بغل گرفته و توی گردنش نفس میکشه از تعجب کمی بالا پرید.

وقتی تازه موقعیت رو درک کرد دستاشو روی سینه اش فشار داد تا از خودش جداش کنه. ولی این حرکت نه تنها نامجون رو ازش دور کرد، باعث شد حتی محکم تر از قبل بغل گرفته بشه.

"جینا.."
"خفه شو"
"جینی.."
"گفتم دهنتو ببند"
"پرنس من.."
"...."

"رگ خوابشو پیدا کردی."
با شنیدن صدای هوسوک هر دو از جا پریدن و جین از فرصت استفاده کرد تا نامجون رو تا حد ممکن دور از خودش پرت کنه.
"ر..راحت باشین من برم به یونگی و تهیونگ زنگ بزنم که نرن خونه شماها..میگم که اینجایین.."

__________
جیمین عروسکش رو به خودش نزدیک تر کرد و مشغول درگوشی حرف زدن باهاش شد. دمش پشتش تکون میخورد و هر‌از‌گاهی با قیافه متعجب به عروسکش که مثلا حرف مهمی زده بود نگا میکرد.
همینطور که داشت کار موردعلاقش رو انجام میداد نگاهش به ددیه عصبانیش افتاد.
"دَدَ؟"
یونگی نگاه کوتاهی بهش انداخت و لبخند مصنوعی ای تحویلش داد.
جیمین این لبخند رو خوب میشناخت. دستش رو جلو برد و بازوی یونگی رو نوازش کرد.
یونگی با حس گرمای اون دست کوچولو، نتونست بیشتر از این تحمل کنه و ماشینو کنار خیابون نگه داشت. جیمین رو از روی صندلی مخصوصش بلند کرد و روی پاهاش نشوند. محکم بغلش کرد و صورتش رو تو موهاش برد.
جیمین که به این رفتار عادت داشت و حتی اونو میپرستید متقابلا یونگی رو بغل کرد.
یونگی نفس عمیقی کشید و با صدای ملایمی حرف زد.
"جیمینی..من یکم عصبیم خب؟"

جیمین سرش رو اروم تکون داد و به چهره یونگی لبخند زد.
"جیمینی..ناناحت..نه" (جیمینی ناراحت نیست.)

یونگی هم متقابلا به بل‌بل زبونی جیمین لبخند زد و اونو به صندلیش برگردوند. همین که کمربندشو براش بست متوجه ویبره گوشی توی جیبش شد.

"هوسوک."
"هیونگ بیا خونه مشترکشون هردو اونجان."
"واقعا؟! هردو باهم؟!"
"اره.."

یونگی مثل همیشه بدون توجه کردن به بقیه مکالمه اونو قطع کرد و گوشیو به جیبش برگردوند.

"سفت بچسب جیمینی"

جیمین در جواب لبخندی زد و عروسکشو محکم بغل کرد..

________

"جونگ‌کوک انقدر سرو صدا نکن سرسام گرفتم!"
تهیونگ غر زد و به خودش لعنت فرستاد که چرا صندلی کودک رو از ماشین دراورده.
جونگ‌کوک رو روی صندلی جلو نشونده بود و علاوه بر کمربند ایمنی بند هودیش روهم به پای جونگ‌کوک گره زده بود تا تا جایی که ممکنه ایمنی رو رعایت کنه.

جونگ‌کوک هم از لج خودش رو روی صندلی پهن کرده بود و با پا به داشبورد میکوبید و اهنگی رو که تازگی از تلویزیون یاد گرفته بود به زبون خودش میخوند.

"‌بیبی شاک دودودودودودودو" (همون بیبی شارک خودمون..)

"جونگ‌کوک یا همین الان بس میکنی یا پستونکتو میدم لولو ببره."

جونگ‌کوک با شنیدن این جمله فورا دست از پا کوبوندن کشید و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشمشو به جاده دوخت ولی با شنیدن صدای هق هق اروم حواسش دوباره پرت شد و به جونگ‌کوک که پستونکش رو محکم بین دوتا دستاش گرفته بود و همونطور که نگاهش میکرد اشک میریخت به وضوح صدای شکستن قلبشو شنید.

"یا یا..کوکی گریه نکن معذرت میخوام ازت نمیگیرمش."
تهیونگ همونطور که با یه دست موهای جونگ‌کوک رو نوازش میکرد یه جای پارک پیدا کرد و بعد از رها کردن جونگ‌کوک از کمربند و بند هودیش اونو بغل گرفت.

جونگ‌کوک با قیافه مظلومش و لب پایینش که از غصه بیرون اومده بود به تهیونگ خیره شد تا بیشتر دلشو بسوزونه.
"نه نه..لولو اصلا وجود نداره..پستونکتو به هیچکس نمیدم فقط ماله خودته.."

تهیونگ همونطور که دستشو پشت جونگ‌کوک میکشید باهاش حرف میزد و هر‌ازگاهی بوسش میکرد.

سرشو بالا گرفت و با دیدن مغازه ابنبات فروشی فکر خوبی به ذهنش رسید.
"جونگ‌کوکی همینجا بشین تا برم یچیز خوشمزه واست بخرم باشه؟"

جونگ‌کوک سرشو تکون داد و دماغشو بالا کشید.
تهیونگ از ماشین بیرون رفت و سمت مغازه راه افتاد.

چند دقیقه بعد، جونگ‌کوک و تهیونگ با ساک پر از ابنبات و شیرینی شون به سمت خونه جین میرفتن.
خوشبختانه یا متاسفانه جونگ‌کوک دقیقا مثل جین عاشق شکلات و ابنبات بود و همین به تهیونگ کمک کرد تا با یه ابنبات سر و ته قضیه گریه رو هم بیاره..

__________

این قسمت خیلی چرت بوده میدونم..ب روم نیارین..وضع روحی خوبی ندارم واسه همین نوشتن یکم برام سخته..

و درمورد اپدیت ها..اپدیتا تا همین الانش هم نظمی نداشته ولی از این به بعد ممکنه حتی تا عید نتونم اپ کنم..دلیلش هم واضحه اگه نت داشته باشم به درسام نمیرسم واسه همین مدام سعی میکنم از نت دوری کنم..

Little Bunny || KOOKV (Editing)Where stories live. Discover now