03

11.5K 1.9K 329
                                    

•این قسمت: عموی مهربون

خورشید عوضی، نورش رو مستقیم به چشمای تهیونگ تابوند تا اونو از خواب نازش بیدار کنه.

تهیونگ چشم هاش رو به سختی باز کرد و به بدنش کش و قوسی داد.

با یاداوری اینکه شنبه ست، فورا روی تخت نشست. امروز باید سری به کمپانی میزد و قرار بود جونگ‌کوک رو به هوسوک بسپاره.

از روی تخت بلند شد و خودش رو به حموم رسوند. توی پنج دقیقه دوش گرفت.
حوله ی سفیدی دور کمرش پیچید و راهی اتاق خرگوش کوچولوش شد.

جونگ‌کوک، به شکم توی گهوارش خوابیده بود و میشد گوش های سفیدش رو دید که از توی موهای تیر رنگش بیرون زده بودن.
کمرش رو کمی ماساژ داد تا بیدارش کنه.

"جونگ‌کوکی..پاشو" جونگ‌کوک نق زد و سرشو توی بالشش فشار داد. تدی اش رو با یک دست بلند کرد و روی تخت کوبوند.

"خب دیگه..پس باید به هوسوک زنگ بزنم و بگم که نیاد اینجا..نه؟" جونگ‌کوک که با شنیدن بخش اول جمله که به هوسوک مربوط میشد از جاش پریده بود، با یک دست چشماشو مالوند و دست دیگش رو همراه با تدی دراز کرد تا تهیونگ بلندش کنه. "ببل"

تهیونگ لبخندی زد و جونگ‌کوک رو بلند کرد. دامنه لغاتش به 'نه' و 'ببل[بغل]' خلاصه میشد.

میتونست بقیه موارد رو با حرکاتش به تهیونگ بفهمونه و بخاطر همین زیاد خودش رو درگیر حرف زدن نمیکرد.

تهیونگ سمت اشپزخونه راه افتاد تا شکم خرگوش گرسنشو سیر کنه. اونو روی صندلی مخصوصش نشوند و مشغول شیر درست کردن شد. انقدر اینکار رو انجام داده بود که بیشتر از چند دقیقه وقتش رو نگیره.

صدای زنگ گوشیش باعث شد به کارش سرعت بیشتری بده.شیشه شیر رو جلوی جونگ‌کوک گذاشت تا تماسشو جواب بده.

"هوسوک هیونگ"
"ته؟ چرا هرچقدر زنگ درو میزنم جواب نمیدی؟ گفتم شاید خواب موندی.." تهیونگ با دهن باز به در ورودی خیره شد.

"باور کن نشنیدم..قسم میخورم نشنیدم.."
"اروم باش ته! من یونگی نیستم که الان قصد جونتو کنم..بیا درو باز کن تا کمرم نشکسته.."
تهیونگ سمت در یورش برد و با عجله بازش ‌کرد تا هیونگ بیچارشو بیشتر از این منتظر نزاره.

هوسوک با دیدن سر و وضع تهیونگ خنده ای کرد و باعث شد تهیونگ نگاهی به خودش بندازه.

وقتی متوجه شد هنوز حوله تنشه دستگیره در رو ول کرد و سمت اتاقش دوید.

"یااااا تهیونگ..دفعه قبل که کلا لخت اومدی دم در..بازم پیشرفت بزرگی حساب میشه.."
هوسوک همونطور که سعی میکرد خندشو کنترل کنه‌ گفت و وارد خونه شد.

جونگ‌کوک که به شیرش غلبه کرده بود،‌با دیدن عموی موردعلاقش شیشه رو روی میز جلوی صندلیش انداخت و دستاشو بلند کرد.

"سلام کوچولو" هوسوک همونطور که جونگ‌کوک رو بلند میکرد بهش گفت و باعث شد لبخند کوچیکی رو لبای پسر ملوس تو بغلش بشینه.

تهیونگ که لباسای بیرونشو پوشیده بود، وارد آشپزخونه شد تا با هوسوک و جونگ‌کوکی که غش‌غش میخندید مواجه بشه.

"خب کوکی..هیونگ داره میره سرکار.عمو رو اذیت نکنیا.."

جونگ‌کوک حتی به تهیونگ نگاه هم نکرد و سرشو روی شونه هوسوک گذاشت.

"برو ته ته..حواسم بهش هست."
"محل سگم نمیزاره منو"
به کوک که در تلاش بود سر تدیشو تو دهنش جا بده اشاره کرد.

هوسوک لبخندی زد و زبونشو واسه ته دراورد.
"منو بیشتر دوست داره."

"کی گفته؟!"
تهیونگ سمت جونگ‌کوک رفت و دستاشو سمتش برد.
"بیا بغل هیونگ"
"نه."

و این صدای خنده هوسوک بود که توی خونه اکو شد..

"جونگ‌کوکی بریم بازی کنیم.."

_____چهار ساعت بعد_____

"هیسس..گریه نکن..الان دیگه میادش"

جونگ‌کوک، پنج دقیقه قبل تیشرت تهیونگ رو روی مبل دیده بود و زده بود زیر گریه.

طوری که انگار تهیونگ مرده[دور از جونش]، تیشرت رو بغل گرفته بود و زار زار گریه میکرد.

تیشرت رو روی زمین انداخت و سرشو روش گذاشت. باسن پوشکیش رو به هوا مونده بود و جیغ و گریه های بلندش باعث شده بود هر از گاهی کل بدنش بلرزه.

با شنیدن صدای چرخیدن کلید توی قفل در، هوسوک نفس عمیقی کشید و دست از نوازش کردن سر جونگ‌کوک برداشت.

جونگ‌کوک با دیدن تهیونگ سرشو بلند کرد و همونطور که اشک میریخت لبخندی زد.

تهیونگ کیف و کتشو همونجا روی زمین رها کرد تا زودتر به خرگوش کوچولوش برسه.

"چرا انقدر دیر کردی؟!کشت خودشو.."

تهیونگ جونگ‌کوک رو اروم بلند کرد و توی بغلش جاش داد.

"معذرت میخوام..جلسه طولانی شد.."
همونطور که توضیح میداد گونه خیس کوک رو نوازش میکرد.

به گوشاش که روی سرش خم شده بودن نگاه کرد و دلش بیشتر از قبل سوخت. دستشو سمتشون برد و کمی نازشون کرد.

جونگ‌کوک سرشو بالا اورد و به صورت تهیونگ خیره شد.

"خرگوشیم دلش واسم تنگ شده بود اره؟"
جونگ‌کوک سری تکون داد و به سینه تهیونگ تکیه داد. میدونست خرگوشی هیونگش فقط خودشه پس نیازی نبود برای پیدا کردن منظورش زیاد فکر کنه.

هوسوک از جاش بلند شد و لبخندی زد.
"من دیگه برم..کلی کار نکرده روی سرم ریخته."

"ممنونم که مواظبش بودی.بی تو نمیدونم باید چیکار می‌کردم.."

هوسوک دستشو پشت سرش برد و سرشو کمی تکون داد.
"کاری نکردم..تو بیشتر از این حرفا به من لطف کردی.."

___________________




















___________________

خیلی کم بود میدونم..ولی واسه اینجور فیکا که زندگی روزمرست و قسمت ها زیاد به هم مربوط نیستن ادم گاهی وقتا ایده کم میاره..
تا وقتی کوک بالغ نشه این داستان همینطور سافت ادامه پیدا میکنه و احتمالا زیاد طولش ندم..خودمم خیلی ذوق دارم راستش.
خب حرفام ته کشید..

لاو یو آل

Little Bunny || KOOKV (Editing)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora