این قسمت: تغییر pt.2
دقیقا یک هفته از اون روز گذشته بود و حالا، همگی خونه ی نامجین جمع شده بودن تا از موضوع مهمی که قرار بود گفته بشه مطلع شن.
جیمین و جونگکوک، روی زمین پشت میز نشسته بودن و با کتاب های رنگ امیزی و مداد شمعی ها حسابی خوش میگذروندن. میشد صدای حرف زدنشون رو شنید. ولی کسی جز خودشون دوتا نمیدونستن ماجرا از چه قراره.
جین و یونگی آروم باهم حرف میزدن و تهیونگ، سعی میکرد خودش رو با گوشیش سرگرم کنه..که البته موفق نمیشد.
جین روز قبل بهش تلفن زده بود و گفته بود که باید از یه سری مسائل باخبر بشه. ولی تهیونگ متوجه نمیشد چرا به جای اینکه با اون حرف بزنه با یونگی صحبت میکنه.
هوفی کشید و سرش رو بالا اورد. هوسوک و نامجون به جیمین و جونگکوک پیوسته بودن و باهاشون نقاشی میکردن. با دیدن خنده ی جونگکوک که دندونای بامزشو نشون میداد ناخودآگاه لبخند زد. چقدر اون پسر بچه شیرین و دوستداشتنی بود. دلش میخواست اونو کل روز بغل بگیره و با بوسه خفهاش کنه. که البته دلش نمیومد..و اگر هم میومد مطمئنا بعدش باید درد جای دندون های اون خرگوش کوچولو روهم تحمل میکرد..
صدای سوکجین که اسمش رو صدا میکرد از خیالاتش بیرون کشیدش.
روش رو به سمتش برگردوند و بله ای گفت.
"تهیونگ..باید یچیزی رو باهات درمیون بزارم.."
تهیونگ سرش رو به سمت جین برگردوند و سرش رو تکون داد.
"چیزی شده؟ دوباره دعوا کردین؟"
"نه! درمورد جونگکوکه"
"جونگکوک؟ بخاطر وزنش؟ هیونگ خودت گفتی داره بهتر میش.."
سوکجین حرف تهیونگ رو قطع کرد و ادامه داد "نه..درمورد وزنش نیست..اره داره روز به روز بهتر میشه..موضوع درمورد اینه که.."
جین مکثی کرد و بعد از نفس عمیقی ادامه داد
"ممکنه جونگکوک وقتی بالغ شد دیگه هیبرید نباشه."تهیونگ با تعجب به جین چشم دوخت.چطور همچین چیزی امکان داشت؟ مگه میشد ی هیبرید دیگه هیبرید نباشه؟ پس چی باشه؟
"احتمالا جونگکوک..جونگکوک وقتی بالغ شه کاملا انسان شه..."
تهیونگ میتونست فکش رو روی زانو هاش احساس کنه. تا به حال همچین چیزی نشنیده بود. چطور میشد باور کنه؟
"پ..پس..گوشاش چی.."
یکی از هزاران سوالی که تو ذهنش داشت رو بیان کرد و منتظر جواب موند."دقیقا همین چیزیه که باعث شد مطمئن بشم حدسم درسته..صبر کن"
یونگی که قبل از شروع مکالمه جین با تهیونگ از جاش بلند شده بود و پیش بقیه نشسته بود جونگکوک رو اروم بلند کرد و پیششون برد.
جین، جونگکوک رو روی پاهاش نشوند و موهای نسبتا بلند اش رو از روی گوشه صورتش کنار زد.
"نگاه کن..این برجستگی رو میبینی؟..اگه حدس من درست باشه به محض بالغ شدنش گوش هاش جایگزین میشن..ولی نمیدونم چی به سر دم و گوشای فعلیش میاد."
تهیونگ با تعجب به برجستگی روی سر جونگکوک نگاه کرد.چطور تاحالا متوجهش نشده بود.
جونگکوک که متوجه شده بود بحث درمورد اونه فورا بغض کرد و دست هاش رو سمت تهیونگ دراز کرد. دلش نمیخواست سوکجین دوباره یه سوزن تیز تو دستش فرو کنه. دفعه قبل هم حسابی دردش اومده بود.
"هویونو.." با بغض گفت و مشت هاشو باز و بسته کرد تا تهیونگ بهش توجه کنه.
تهیونگ بدون وقت تلف کردنی اونو از جین گرفت و روی پاهای خودش نشوند. موهاش رو بوسید و اشک هاشو پاک کرد.
"چیزی نیست جونگکوکی.."جونگکوک فینی کرد و لپش رو روی سینه تهیونگ تکیه داد. اینهمه بازی کردن خسته اش کرده بود و حالا این استرس کوچولو، باعث شد دلش یه خواب حسابی بخواد.
تهیونگ همونطور که کمر فسقلی تو بغلش رو نوازش میکرد روشو به جین کرد.
"الان چی میشه؟ خطرناکه؟ اذیت میشه؟"
"نفس بکش تهیونگ!تک تک بپرس... چیز خاصی نمیشه..موقع بالغ شدنش اتفاق میفته و نه..خطرناک نیست و قرار نیست اذیت بشه. خیلی چیزا درمورد طبیعت هیبرید ها هنوز برای ما واضح نیست..پس فقط میتونیم منتظر باشیم.."
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین گرفت. لپ جونگکوک روی سینش جمع شده بود. بخاطر گریه کردن دماغش گرفته بود و مجبور بود با دهنش نفس بکشه. تهیونگ لبخندی زد و دوباره سرش رو بوسید. خیالش راحت شده بود که قرار نیست اتفاقی واسه بانی کوچولوش بیفته. خب..البته نه کاملا..
_____________
-سه ساعت بعد-تهیونگ روی تختش کنار جونگکوکی که هفت پادشاه رو خواب میدید دراز کشیده بود. شیرش رو تو دستگاه گذاشته بود تا گرم بمونه و منتظر بود بیدار شه تا شیر قبل خوابشو بخوره.
با یادآوری حرف های امروز سوکجین، به این فکر کرد که با بالغ شدن جونگکوک چه تغییراتی قراره تو زندگیش رخ بده. شاید جونگکوک تصمیم میگرفت ترکش کنه و برای خودش زندگی جدیدی رو شروع کنه..
حتی فکر بهش هم عذابش میداد. زندگی بدون اون یعنی برگشتن به تنهایی..که عمرا تهیونگ همچین چیزی رو نمیخواست. وجود جونگکوک باعث شده بود ذهنش کمتر درگیر مشکلاتی بشه که قبلا میشد. بیشتر وقتش رو صرف فکر کردن به جونگکوک و در رفاه بودنش میکرد. این که اون در آرامش باشه یجورایی اولویت زندگیش شده بود..دستش رو روی بدن کوچیک جونگکوک گذاشت و اروم بغلش کرد. بوی شامپوی بچه و صدای نفس های آرومش واقعا شیرین بود.
با شنیدن نق های آرومی که از بین لبای جونگکوک خارج شد فهمید داره بیدار میشه. شیشه شیر رو برداشت و سرش رو بین لبای پسر کوچولوی تو بغلش گذاشت. به لپ هاش که با هر مک باد میشد نگاه کرد و لبخند زد. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تا موقعی که وقت داره از دیدن جونگکوک کوچولوش لذت ببره..
______
Long time no see,huh?
کم کم باید با کوکی کوچولو خداحافظی کنیم..
میصم بودین؟
البته که میص فیک بودین نه من..از مدرسه چه خبر؟ سخته میدونم ولی تلاشتونو بکنین..فایتینگ!
YOU ARE READING
Little Bunny || KOOKV (Editing)
Fanfiction+ جونگکوکا.. - تمام این مدت تو مواظبم بودی هیونگ! دیگه بذار من مراقبت باشم.. چی میشه اگه هیبریدی که تهیونگ تو خیابون پیدا کرده زندگیش رو از این رو به اون رو کنه؟ Fluff.Romance