05

11.1K 1.8K 299
                                    

•این قسمت: پرنده ها و خوک ها

-Vkook-
جونگ‌کوک زیر پای تهیونگ که داشت پشت میز کارش چیزایی که کوک نمیدونست چی ان رو میخوند نشسته بود و با صفحه جادویی ای که تهیونگ بهش میگفت تبلت بازی میکرد.

نگاه میکرد که چطور با حرکت دادن انگشتاش پرنده های کوچولو سمت خوکای زشت پرت میشدن و با هربار از بین رفتن اون خوکای سبز با ذوق میخندید و دست میزد.

برخلاف جونگ‌کوک، تهیونگ با بی حوصلگی پرونده هایی که از کمپانی به خونه اورده بود رو زیر و رو میکرد تا بلکه نشونی ای از جایی که نامجون ممکنه باشه رو پیدا کنه.

چند روزی میشد که خبری از اون نداشت و هرجایی رو میگشت، نمیتونست هیچ ردی ازش به دست بیاره.

با خستگی پرونده ها رو روی میز رها کرد و صندلی رو چرخوند تا بتونه به جونگ‌کوک نگاه کنه.

جونگ‌کوک که یک مرحله دیگه روهم به سختی رد کرده بود متوجه چرخیدن صندلی شد و با لبخند، دستاشو بلند کرد تا یه بغل حسابی از تهیونگ بگیره.

تهیونگ هم لبخند زد و جونگ‌کوک رو روی پاهاش نشوند.
"وقت خوابته کوکی..مگه نه؟"

جونگ‌کوک سرشو تکون داد و خمیازه کشید.

"امشب بیا پیش من بخواب"
لبخند جونگ‌کوک پررنگ تر شد و دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.

"بیهابیم.."

"بهابیم نه..بخوابیم.."

"بیهابیم.."

"به"

"به"

"خوابیم"

"هابیم"

"بخوابیم"

"بیهابیم"

"عایش..تنبل.."

تهیونگ از جاش بلند شد و از اتاق کارش بیرون رفت.
جونگ‌کوک رو پشت در دستشویی گذاشت و بعد از اینکه خیلی فوری خودش رو تخلیه کرد، بیرون رفت و خرگوش خوابالوشو بلند کرد.

اونو به اتاقش برد و پوشکشو واسش عوض کرد. و البته که جونگ‌کوک همه تلاشش رو کرد تا لخت فرار کنه ولی موفق نشد.

وارد اتاق خواب خودش شد و جونگ‌کوک رو روی تخت خوابوند و کنارش دراز کشید.‌
"گِصِه"

"قصه بگم؟ اخه خوابم میاد.."

"گِصِه!"

جونگ‌کوک اخم مخصوصش رو به تهیونگ نشون داد و اونو مجبور کرد تا دوباره بشینه.
خودش هم بلند شد و سرش رو به شکم تهیونگ تکیه داد.

"خب..یکی بود یکی نبود..روزی روزگاری، تو یه شهر دور.."

_______________
-Yoonmin-

یونگی، جیمین بی قرار رو بغل گرفته بود و توی خونه مثل آواره ها راه میرفت.

زیر چشم هاش سیاه شده بود و کمرش درد میکرد.
دوروز بود که جیمین تو تب میسوخت و جین گفته بود چندروزی طول میکشه تا کاملا خوب شه.

"دَدَ!"
جیمین با عجز نالید و به گریه کردن ادامه داد.
بدنش درد میکرد و تحملش واسه بدن کوچیکش سخت بود.
پیشونی داغش رو به شونه یونگی تکیه داد و هق زد.

"جانم..جیمینی..خوب میشی باشه؟ قول میدم که اگه بخوابی خوب بشی.."

"آب.."
جیمین اروم گفت و سرش رو بالا اورد.

"اب میخوای؟"
یونگی اونو به اشپزخونه برد و یک دستی، لیوانش رو پر از اب کرد و جلوی لب های درشتش نگه داشت تا ازش بخوره.
وقتی تشنگیش برطرف شد سرش رو کمی چرخوند و یونگی لیوان رو روی اپن گذاشت.

گریه جیمین کمتر شده بود ولی هق هق کردنش همچنان ادامه داشت.

"جیمینی؟ میخوای یکم دراز بکشی؟ باهم کارتون ببینیم تا خوابت ببره؟"

جیمین سرش رو با مظلومیت تکون داد و سرش رو دوباره به سینه یونگی چسبوند.

یونگی وارد اتاق خوابش شد و جیمین رو روی سمت مخصوص خودش روی تخت خوابوند. تلویزیون رو به روی تخت رو روشن کرد و روی کانال موردعلاقه جیمین گذاشت.

جیمین به زور لبخند زد و باعث شد لبخند کمرنگی هم روی صورت خسته یونگی بشینه.

پشت جیمین که چشمش به تلویزیون بود دراز کشید و دستشو بین موهاش برد. گوشای نرمش رو نوازش کرد و به صدای شبیه به خرخر بیبیش گوش داد.

پتو رو برداشت و روی بدن نحیف جیمین انداخت.
نگاهش روی بدنش دقیق تر شد و حس کرد چشم هاش کمی تار شدن. اشک هاش روی صورتش غلتیدن وقتی‌ متوجه شد اون بدن کوچیک حتی از قبلش هم لاغرتر به نظر میرسه.

خودشو به پشتش چسبوند و اروم بغلش کرد.
نفس عمیقی کشید و سرشو چرخوند تا بتونه اشک هاش رو با بالش خشک کنه.

چند دقیقه بعد، متوجه شد که نفس های جیمین منظم شدن. خیالش کمی راحت شد و تلویزیون رو خاموش کرد. پتو رو روی خودش هم کشید و کم کم، وارد دنیای رویاهاش شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.







خب..نامجین ایز کامینگ:")..

Little Bunny || KOOKV (Editing)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora