13

12.1K 1.9K 282
                                    

•این قسمت: غرغر

"ودف جونگ‌کوک؟!"
یونگی خطاب به جونگ‌کوک گفت که تهیونگ رو روی پشتش نشونده بود و شنا میرفت.

"هیسس..تمرکزشو بهم نریز.."
تهیونگ آروم گفت و دستاشو رو شونه جونگ‌کوک گذاشت.

جیمین، کنار یونگی جا خوش کرده بود و توی دفترچه خاطراتش، چیزایی مینوشت.

جونگ‌کوک بعد از آخرین شنا، روی زمین ولو شد. تهیونگ هم فورا از پشتش بلند شد و کنارش نشست تا کمرشو ماساژ بده.

جونگ‌کوک آروم بلند شد و روشو به سمت جیمین برگردوند که کوچیک ترین توجهی به اطرافش نداشت و سرش گرم نوشتن شده بود.

"یا..جیمینا..دستت درد نمیگیره انقدر اون تو چیز میز مینویسی؟"

جیمین نیم نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و چشم غره رفت.

تهیونگ آروم خندید و نگاهش رو ازشون گرفت.

خوب میدونست تو اون دفترچه چه خبره. یک بار اتفاقی از کنار جیمین رد شده بود و دیده بود چطور مینویسه.

همه کلمات و صفاتی که مربوط به یونگی بود رو پررنگ و با رنگ قرمز مینوشت.
واضح تر: توی هر جمله یکی دوتا کلمه قرمز پیدا بود.

"عایش..گاهی وقتا آرزو میکنم کاش جونگ‌کوک همیشه کوچولو میموند..دردسرش کمتر بود."
یونگی غر زد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
جز جونگ‌کوک، هیچکس باهاش کل نمینداخت و جوابشو نمیداد. میشد گفت کسی جرئت نمیکرد همچین کاری کنه.

ولی جونگ‌کوک، به هیچ وجه از یونگی نمیترسید.
و این،‌ برای تهیونگ خیلی خوب تموم میشد. از وقتی جونگ‌کوک بالغ شده بود کتک نخورده بود. هربار که یونگی میخواست بزنتش، جونگ‌کوک به نحوی نجاتش میداد.

"یاااا..جونگ‌کوک چیکار تو داره؟!"
تهیونگ همونطور که دستاشو جلوی سینش قفل میکرد گفت.

"همینو بگو..از رو حسودیشه اصن.."
جونگ‌کوک با خنده گفت و سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت تا یه بوس ازش تحویل بگیره.

"به چیتون حسودی کنم دقیقا؟!"
یونگی همونطور که جیمین رو طوری که انگار ی بالشه بلند میکرد و رو پاش مینشوند گفت.

جیمین جیغ خفه ای کشید و دفترش رو محکم گرفت تا از دستش نیفته.

"یااا ددی مگه من اسباب بازیتم که اینجوری بلندم میکنی؟"
جیمین غر زد و دفترش رو روی مبل گذاشت.

"ببخشید بیبی..جیمین خونم افت کرد.."
یونگی دم گوش جیمین گفت و باعث شد گونه هاش سرخ بشن.

یونگی دستاشو بالا برد و گوشاشو نوازش کرد.

تهیونگ تظاهر به بالا اوردن کرد و لیوان اب روی میز رو به جونگ‌کوک که هنوز نفس نفس میزد داد.

"هوبی هیونگ کی میاد؟"
جیمین پرسید و به یونگی نگاه کرد.

"نمیدونم پرنس..گفت زود میاد..ولی هیچوقت نمیشه زود رو از زبون اون تجزیه کرد."

همین که جمله یونگی تموم شد، صدای زنگ در اومد و باعث شد جیمین گوش تا گوش لبخند بزنه.

"اونموقع وقتی منو میدید اینجوری ذوق میکرد..نگاه کن توروخدا.."
جونگ‌کوک غر زد.

جیمین سمت در ورودی دویید و بعد از باز کردن در خودشو تو بغل هوسوک انداخت.

"سلام هیونگییی"

"هی بیبی..چطوری؟"
هوسوک همونطور که دستی به موهای جیمین میکشید زمزمه کرد و درو با پاش بست.

همین که سرشو چرخوند تا با بقیه افراد حاضر احوال‌پرسی کنه، پوزیشن کوک و تهیونگ رو دید و چشم هاش اندازه نعلبکی هایی شد که مادربزرگش بهش هدیه داده بود.

"وایسا ببینم..ش..شما دوتا..باهمین؟!"
جیغ بلندی کشید و سرجاش بالا پایین شد.

جونگ‌کوک فورا عکس العمل نشون داد و از روی تهیونگ بلند شد.

تهیونگ هم برای عادی جلوه دادن وضع سرفه ای کرد.

"معلومه که با همن!"
جیمین همونطور که هوسوک رو با خودش سمت کاناپه میکشید گفت و دوباره کنار یونگی نشست.

"اره..خیلی هم حال به هم زن شدن..آدم حالت تهوع میگیره.."
یونگی بخش دوم جملش رو آروم تر گفت تا احیانا جونگ‌کوک تصمیم نگیره که ی گاز مهمونش کنه.

تهیونگ چشم هاش رو چرخوند و انگشت اشاره اش رو سمت یونمین گرفت.
"شما دوتا خودتون بدتر از همه این! با این وضعشون به ما میگه چندش.."

"نگفتم چندش گفتم حال به هم زن!"

"حالا هرچی!"

"نه خیلیم فرق داره تو بچه ای نمیفهمی."

"تهیونگ هیونگ اصلانم بچه نیست!"

جیمین نگاهی به هوسوک انداخت که با تاسف به سه نفری که درحال جر و بحث بودن خیره شده بود کرد.

"هیونگ..بیا بریم کیک درست کنیم.."
جیمین طوری که انگار تنها راه باقی مونده همینه گفت و از جاش بلند شد.

"باشه بریم.."
هوسوک هم همراه جیمین راه افتاد تا راهی آشپزخونه بشن.

نیم ساعت بعد، بالاخره دست از غر زدن سر همدیگه برداشته بودن و حالا جونگ‌کوک خیلی راحت روی کاناپه ولو شده بود و سرشو روی پای تهیونگ گذاشته بود. تهیونگ هم با رضایت کامل موهای تیره و ابریشمی جونگ‌کوکو نوازش میکرد و همزمان با هوسوک درمورد کارآموز هایی که هیچ مهارتی توی رقص نداشتن حرف میزد.

جونگ‌کوک که حوصلش از شنیدن اون صحبت های همیشگی حسابی سر رفته بود تصمیم گرفت توجه ته رو به خودش جلب کنه.

از جاش بلند شد و روی کاناپه نشست. دست تهیونگ رو کشید تا توی بغلش بیفته و دستاش رو با بیخیالی دورش حلقه کرد.

"یاااا..جونگ‌کوکا..انقد منو مثل اسباب بازی اینور اونور نکش.."
تهیونگ غر زد و کمی جا به جا شد تا جای راحت تری پیدا کنه.

و این غر زدن ها، باعث نمیشد که حتی یک نفر فکر کنه احساس اونا نسبت بهم اون چیزی نیست که نشون میده..

Little Bunny || KOOKV (Editing)Onde histórias criam vida. Descubra agora