09

10.7K 1.8K 450
                                    

•این قسمت: تغییر pt.3 [بخدا اخرشه..]

YOONMIN pov.

نور خورشید لعنتی،‌ یونگی رو صدا میکرد تا بیدار شه و ‌به کارهای لعنتی ترش برسه. و تنها چیزی که اون نمیخواست بیدار شدن بود.
توی تخت قلت زد و جیمین، یا چیزی رو که حداقل فکر میکرد جیمینه بغل کرد. ولی وقتی کمی فشارش داد متوجه شد بیش از حد نرمه و احتمالا بالششه، نه جیمین.

نفس عمیقی کشید و بالشش‌ رو گوشه ای پرت کرد.
خم شد تا کنار پایه تخت رو نگاهی بندازه. فکر میکرد احتمالا جیمین دوباره مثل چند شب قبل روی زمین افتاده و صداش درنیومده.

"جیمینی باز افتادی پا.." با دیدن صحنه جلو روش خشکش زد.

"هی ددی!"

به پسر مو بلوند بامزه ای که بهش لبخند میزد خیره شد. یعنی این..همون جیمین بود؟..

"ج..جیمین؟"

"میبینی ددی؟ بالاخره بزرگ شدم!"
با لحن کیوتی گفت و از تخت بالا رفت و رو به روی یونگی نشست. یکی از تیشرتای یونگی رو پوشیده بود و عمق لبخندش باعث شده بود چشم هاش خط بشن.

یونگی حس میکرد فکش به زمین رسیده، ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه.

"ک..کی این اتفاق افتاد؟"

"کدوم اتفاق؟"

"کی بالغ شدی جیمین.."
یونگی صداش رو کمی بالا برد و انگشتاش رو بین ابروهاش فشار داد.داشت سعی  میکرد تمرکز کنه. خودش دیشب جیمین رو خوابونده بود و حتی به یاد میاورد که نصفه شب پتوش رو که کنار رفته بود روش انداخته.

"ن..نزدیکای صبح.."
جیمین با حس جو سنگین، خوشحالیش رو فراموش کرد و سرش رو پایین گرفت. میشد از گوش های آویزونش متوجه شد خیلی ناراحته.

یونگی که تازه متوجه گندی که زده بود شده بود دستش رو جلو برد و موهای بهم ریخته جیمینو نوازش کرد. بدون اینکه دلیلی داشته باشه باهاش بد حرف زده بود و قلب کوچیکش رو شکسته بود.
آهی کشید و جیمین رو توی بغلش کشید.

"ب..ببخشید جیمینی..واقعا انتظارشو نداشتم..حدودا یک ماه مونده..و تو..خب این خیلی غیرمنتظره بود..معذرت میخوا.."

"لازم نیست معذرت بخوای ددی. متوجه میشم."
جیمین سرش رو بالا گرفت و با لبخند شیرینی به چهره یونگی خیره شد.

لبخندش، باعث شد بغض گلوی یونگی رو بخراشه. واضح بود چرا. لبخند جیمین هیچ تغییری نکرده بود.

سرش رو سمت جیمین خم کرد و پیشونیش رو بوسید.
"کوچولوی من.."

"یااا! من دیگه بزرگ شدم! همقد خودتم ددی!"

"اها..پس باید عروسکاتو بدیم به جونگ‌کوک..چون دیگه بزرگ شدی.."

"...ن..نه! عروسکام مال خودمن!"
جیمین با غیظ گفت و عروسک جوجه اش رو از روی تخت برداشت و به خودش چسبوند.

یونگی خندید و دوباره موهاش رو بهم ریخت. باورش نمیشد تو چند دقیقه به این جیمین جدید عادت کرده باشه.

"باید به ته و جین خبر بدم..احتمالا باید ببرمت جین ویزیتت کنه.."

چشم های جیمین گرد شد و بازوی یونگی رو چسبید.
"آمپول که نمیزنه؟"

"فکر نکنم.."

"من نمیاممم"

"بعدش برات شکلات میخرم"

"کی میریم؟"

_____________

تهیونگ با حس یچیز نرم، چشم هاش رو باز کرد و وقتی متوجه شد جونگ‌کوک باسنش رو روی صورتش گذاشته، کاملا هوشیار شد.

جونگ‌کوک در طول شب وول خورده بود و حالا، دمش تقریبا توی دهن تهیونگ بود و سرش روی تخت. موهای نسبتا بلندش بهم ریخته شده بود و با دهن باز نفس میکشید.

تهیونگ آروم باسنشو از رو صورتش بلند کرد و صاف خوابوندش. هوفی کشید و موهای جونگ‌کوک رو از روی صورتش کنار زد.

"خوب شد دمشو گاز نگرفتم.."
با فکر به قشقرقی که ممکن بود راه بیفته هم میتونست از استرس حامله بشه.

با بالش دور جونگ‌کوک حفاظ درست کرد و بلند شد تا قهوه و برای جونگ‌کوک شیر درست کنه.

همونطور که چشم هاشو میمالید از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد.
همین که قهوه جوش رو روشن کرد صدای جونگ‌کوک رو شنید که با جیغ صداش میکرد.

"هویونوووو نیااااا نیااااا"
جونگ‌کوک فعل منفی رو به جای فعل عادی استفاده میکرد و این باعث میشد هربار میخواست حرف بزنه تهیونگ چند ثانیه ای رو صرف فکر کردن به معنی حرفاش کنه.

همونطور که میخندید از پله ها بالا رفت تا با جونگ‌کوک خوابالویی که جلوی پله ها نشسته بود مواجه بشه.
"نریم شیر" [میخواد بگه بریم شیر بخورم..]

تهیونگ خم شد و بلندش کرد تا پایین ببرتش.
"همه کار بلدی بکنی. نقاشی میکنی،خونه رو بهم میریزی،میدویی، ولی نمیتونی از پله ها بیای پایین؟!"

جونگ‌کوک قیافه "آره تو درست میگی ولی خودتم میدونی مظلومیتم باعث میشه کم بیاری" رو به خودش گرفت و سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و دوباره وارد آشپزخونه شد. جونگ‌کوک رو روی صندلیش نشوند و شیرش رو براش آماده کرد.
"نده."

"بیا بخور.."

شیشه رو جلوی جونگ‌کوک گذاشت و موهاش رو ناز کرد.

"عروسک من.."

جونگ‌کوک همونطور که از شیرش میخورد سرش رو بالا گرفت تا با چشمای درشتش بیشتر دل تهیونگ رو ببره.

زنگ تلفن،‌باعث شد تهیونگ از کار موردعلاقش دست بکشه و به سمت تلفنش بره.

"بله هیونگ؟"

"جیمین یک ماه زودتر بالغ شده."

"....."

"چرا خفه خون گرفتی؟"

"مقدمه سازی رو مدرسه یاد نمیده؟"

"نه."

تهیونگ دهنش رو باز کرد تا جواب بده ولی تماس،قطع شده بود..

__________

خودمم باورم نمیشه انقدر زود اپ کردم:")
کرم خودتونین:")

Little Bunny || KOOKV (Editing)Where stories live. Discover now